طبق عادت این چند سال امروز ظهر برای ورزش ودویدن به تپه ی نزدیک روستایمان رفتم .
خورشیدکم کم داشت میرفت غروب کند.
فکر می کنم امروز کمی دیرترآمده بودم
چون هنوز به نیمه های راه نرسیده بودم که هواتاریک شد. همه جاسکوت بود،فقط صدای گام هاونفس زدن های من میآمد. بارانی که روز قبل باریده بود باعث گلی شدن کفش هایم میشد وسرعتم را کم میکرد.
نزدیک پانصد متر به پایان مسیرم نمانده بود.
که صدای پای کسی را پشت سرم احساس کردم،سرم را به پشت برگرداندم نفسم داشت بند میامد،پیرمردی با لباس ورزشی آبی وصورت پرچین وچروک که ابروی سمت چپش شکسته،
همین جوری یک ریزداشت پشت سرم می دوید.
از اهالی روستا نبود واصلا اورا هیچ جاندیده بودم اماخیلی برایم آشنا بود انگار اورا سالها میشناختم ترسی غریب سرتا پایم را در بر گرفت پا هایم سنگین و اسیدلاکتیکی شدند .
دیگر جان دویدن نداشتم تا این که پایم به کلوخی بزرگ خورد وبا سر بر زمین افتادم ،وقتی به خودم آمدم دیدم پیرمرد بدون توجه به من از کنار ردشد چیزی که باعث آن شد بیشتر تعجب کنم این بود که پشت کاپشن ورزشی اش به انگلیسی درج شده بودN.azami اسم من !پشت کاپشن این پیرمرد چه میکند؟سرعتش را کم کرد و کنار بلندی که رود قره سو از زیر پایش رد میشد. در زیر نور ماه ایستادو بلند بلند نفس عمیق کشید وخنده ای گوش خراش از ته دل سرداد،جغدی سفید رنگ هراسان از لای شاخه ی درختان بلند شد. پیرمرد حریصانه درختان گز وگذر رودراداشت تماشا میکرد.
بلند شدم تا نزدیکش بروم و سوالاتی که ذهنم را آشغال کرده بودند.
را از او بپرسم ،اماتا به چند قدمی اش که رسیدم به یک باره از نظرم غیب شد.
نمیدانم او کی و از کجا آمده بود؟اما این را میدانم او میخواست چیزی به من بفهماند.
تا میتوانی بدو، ببین ،بخند و نفس عمیق بکش..
تقدیم به همه کسانی که در هر شرایطی ورزش را ترک نمیکنند..
نویسنده : ناصراعظمی