حواسم نبود، دو تا فنجان چای ریختم، و بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، نشستم جلویت. جلوی تو نه، جای خالی تو. دو تا فنجان ظریف چینی، با طرح گل سرخ روی میز مثل دو تا دوست نشسته بودند و بخار های مزاحم را از بالای سرشان فراری میدادند. بغض که بی اجازه وارد شده بود، میخواست برود بنشیند جای همیشگی. دست راستم، گویی تحت کنترل مغزم نباشد خورد به فنجان تو، فنجان هم از خدا خواسته، تمام اسباب و اثاثیه چای و دارچین بی نوا ریخت بیرون. نفسی عمیق کشیدم، بعد بخار بالای هر دو فنجان را یک جا فرو بردم. انگار ریه هایم، برای فرار از اشک و گریه و بغض، حاضر بودند هوای تمام اتاق را یک تنه در خود جمع کنند.
بوی دارچین، بی اجازه وارد ذهنم شد. دارچین! من که از بچگی دارچین نمیخوردم. اصلا چای بود و گل محمدی صورتی سفید توی قوری. تو که آمدی همه چیز فرق کرد، از روکش های رنگ و رو رفته مبل ها، تا چراغ مطالعه پیر و خمیده روی میز تحریر چوبی و حتی محتویات قوری!
نمیدانم چرا، اما دیگر خیلی چیزها را یادم نمیآمد. نه علاقه ام به گل محمدی در چای، نه آش رشته داغ در روز برفی، نه مربای توت فرنگی کنار غذا و نه حتی سریال های معمایی مورد علاقه ام. همه آنها بی جنگ و جدل جایشان را داده بودند به تو و خواسته هایت. اینها را نگفتم که یک وقت فکر کنی ناراحتم ها. نه. چای دارچین خوب است، لازانیا هم گاهی میتواند روز برفی ام را زیبا تر کند، حتی زیبا تر از ترکیب داغی آش و سوز برف. در واقع غذا با ترشی هم میچسبد، خندیدن با فیلم های طنز هم. میدانی؟ اصلا وقتی به علایق تو میپردازم، انگار من ترم! تا علایق قدیمی رنگ و رو رفته خودم. گویی من تبدیل به تو شده و تو تبدیل به دیگری، دیگری که تو نیست، مرا بخواهد!
راستش را بخواهی، شاید عمدا دو تا چای ریختم، و دیشب را، با فیلم طنز مورد علاقه ات خندیدم؛ دستم را دور شانه جای خالیت انداختم و گاه و بی گاه با هم قهقهه زدیم. امروز صبح هم، همه مرباها را ریختم دور، شکرک زده بود. هر چه فکر میکنم، همین زندگی برایم بهترین است، با علایق تو و در کنار جای خالیت. این جوری لااقل خیالم راحت است قرار نیست جای خالیت را از دست بدهم. تو از من گریختی، من که نمیتوانم از تو بگریزم.
پ.ن: این نوشته تحت تاثیر قطعهی ای بر دلم نشسته علیرضا قربانی با شعر حضرت مولاناست.