امروز فکر کنم باید 18 آبان باشه.بابا از بیمارستان مرخص میشه و ظهر باید برم دنبالش.
از شنبه بود که رفت بیمارستان اونم با پای خودش یه جور میدونستیم چون اوضاع قلبش خیلی جالب نبود.
این چند روز سرگردون بین خونه بیمارستان و سرکار بودم و اونقدر راه رفتم که کف پاهام در اکثر اوقات درد میکنه.
دیروز که وقت آنژیو داشت و منم تو حیاط بیمارستان بودم با دیدن ابرای خوشگلی که تو آسمون بود سریع گوشیمو درآوردم و عکس گرفتم بعد به خودم گفتم چقدر عجیبه که تو این شرایط هم قشنگی به چشمات میاد.
ذهنم مثل بازار شام شده نمیدونم دقیقا تو فکرم چی میگذره ناراحتم یا استرس دارم نگرانم یا عصبی ام؟
عجیبه که حس خاصی ندارم یا واضح تر باید بگم حس مسخره بودن رو دارم .
یا اصلا تو ذهنم یه چرا بزرگه؟ چرا همش اینجوریه؟
اصولا دوست ندارم آدمی باشم که همش غر میزنه یا همش میخواد بگه که مشکل داره و خودشو قربانی بدونه
از این جوری بودن بدم میاد و سعی کردم نباشم اما خوب هر آدمی یه گنجایشی داره دیگه
چرا باید الان به این فکر کنم که کاش اصلا دنیا نمیومدم
فایده ی این زندگی چیه وقتی مامانم رفته و من باید استرس از دست رفتن بابام رو تا ادامه ی زندگیم داشته باشم؟
دیشب حین خواب صدای خودمو شنیدم که گفت تو امیدتو از دست ندادی تو امیدتو گم کردی
درسته درست جایی وایستادم که امیدمو گم کردم و نمیدونم کجا باید دنبالش بگردم.