از خستگی زیاد خواب به چشم هایش نمی آمد، نگاهش به کتابخانه اتاق افتاد، در میان اسامی قدیمی، نامی آشنا خودنمایی میکرد. کتاب دست نخورده از هفته ی قبل که از یک دست فروش غریبه نزدیک خانه ی مادربزرگ خریده بود. از جا بلند شد و تصمیم گرفت در دنیای قصه ها ماجرایی تازه را آغاز کند.
تا آن زمان داستان های تخیلی برای خواندن انتخاب نکرده بود ولی تصور میکرد همه چیز در انتها مانند دیگر داستان ها به خوبی به پایان میرسد اما...
شلیک گلوله تمام جنگل را بیدار کرد. صدای بال و پر پرندگان، فضای آسمان را پر کرده بود. چند لحظه ای طول کشید تا متوجه زمان و مکان شوم. منتظر شلیک دوم شکارچی برای زمین گیر کردن پرنده در حال پرواز بودم اما شکار دور شد و خبری از شلیک شکارچی نبود. حتما موضوع مهمی برایش پیش آمده وگرنه امکان ندارد او بدون شکار جنگل را ترک کند و راهی خانه شود.
نزدیک درختی که او را دیده بودم ایستادم. چشم هایم خیره ماند...
دریاچه ای از خون که سر متلاشی شده ی شکارچی در آن شناور بود. من صدای آخرین تیر او را شنیده بودم. درست فکر میکردم، او بدون شکار به خانه بازنمیگشت؛ آن شب شلیک اول گلوله ی آخر او بود که خودش را شکار کرده بود :)
از آن لحظه به بعد جنگل میتوانست در سکوت، شب های مهتابی خود را به طلوع درخشان خورشید برساند.
با دست های لرزان کتاب را بست و کنار گذاشت. از ترس تمام وجودش یخ زده بود و رنگش به آبی تیره تغییر کرده بود. به تخت خواب رفت و پتو را تا روی سرش بالا کشید؛ نمیتوانست چشم هایش را روی هم بگذارد، چهره ی شکارچی و صدای شلیک از ذهنش بیرون نمیرفت.
آن شب تا صبح مدام با صدایی گرفته و ترسیده با خودش زمزمه کرد:
حقیقت ندارد... آدم ها وجود ندارند... دنیای آدمیان دروغ و ساختگی است... _نترس_ :)
1:02 _ 1401/6/29