
نمایشخانه از گرمایِ هیجانِ جمعیت تب کرده بود. هر چه تماشاچی ها به آغاز نمایش نزدیک تر می شدند، زمزمه هایشان بیشتر به همهمه تبدیل می شد. آن طرفِ پرده های قرمزِ نمایش، دو مالکِ نمایشخانه مشغول هماهنگی صحنه بودند.
- وقتشه برم دستورعمل های آتش سوزی رو براشون بگم.
- هیچ وقت نفهمیدم چرا این کارو می کنیم! آدمای اینجا به محض اینکه یه شعله کوچک ببینن، دستپاچه میشن و هرکی کار خودشو می کنه.
- اینطوری لااقل توی مسیر درست دستپاچه میشن.
می توانیم برای رفتارِ کسی که می داند کار درست چیست ولی آن را انجام نمی دهد دو علت اصلی بیان کنیم؛ اول اینکه آن فلک زده نمی داند آن کار «چطور»انجام می شود، دوم اینکه ترس و دستپاچگی به جانش می افتند. تلاش کنید علت های دیگری بیاورید، اما می بینید که هر علت دیگری زیرِ سایه یکی از این دو علت اصلی است.
وقتی به این حقیقت آگاه شدیم می توانیم با یک تیر دو نشان بزنیم چون دانستنِ «چطور» می تواند بخش زیادی از ترس را مهار کند. خیلی از اضطراب ها و دستپاچگی ها ناشی از ناشی بودن ما و ندانستن روند کارهاست. برعکس ناشی گری، دانستن چطورها به ما اعتماد به نفس می دهد چون مثل فرمان پذیری است؛ فلان کار را بکن و فلان کار را نکن. فرمان ها قطعیت و اطمینان دارند و یکی از عامل های اعتماد به نفس اطمینان است. حتی اگر به احمق ترین آدم ها نیز دستورعمل یا فرمان هایی بدهیم می توانند کار را پیش ببرند.
اما خیلی از امور دفترچه راهنما ندارند و چطورشان مبهم است؛ آنگاه چاره چیست؟ اغلب برای یافتنِ چطورِ این دسته از امور (همانند بسیاری دیگر)، باید یک گام به سمت چیستی عقب گرد کنیم. چیستی برای ما قوانین و قوائد زمینه را مشخص می کند. چطورها در دل و رودۀِ چیستی ها مخفی شده اند. تا وقتی ندانیم فوتبال چیست نمی فهمیم چطور فوتبال بازی کنیم. با دانستن قوائد می توانیم یک دستورعمل تدوین کنیم که حتی اگر جزو احمق ترین آدم های دنیا هم باشیم بتوانیم کارها را به پایان برسانیم. حکیمان باستانْ قلمروِ چطورها را فن و قلمروِ چیستی ها را معرفت نامیده اند. پس به بیانی دیگر معرفت هستۀِ فن است.
کند و کاو اطلاعات درباره یک زمینه منجر به ساخت و ساز در ذهن ما می شود؛ دقیق تر بگویم یعنی وقتی درباره یک امر معرفت کسب می کنیم، ذهن ما طرحواره می سازد. درواقع طرحواره ها مارا راهنمایی می کنند که فلان چیز چیست و چطور کار می کند؛ مثلا نقشۀ یک شهر، طرحواره ای از مسیر های یک شهر است. ما از چیزهای مختلف در ذهنمان طرحواره ساخته ایم و شاید به آن ها آگاهی نداشته نباشیم؛ اینکه عشق چطور کار می کند، دوستی چیست، عدالت باید چطور باشد و...
جمعی از عالمین هم نظرند که «یادگیریِ غلطِ یک چیز هزاران بار بدتر از ندانستن آن یک چیز است.». از نگاه من همه این عالمین شارلاتانی بیش نیستند، نازنازی بار آمده اند و در دنیای واقعی زندگی نکرده اند. داشتن یک طرحواره غلط، هزار برابر بهتر از نداشتن هیچ طرحواره ای است. (پایان بخش یکم)