آلودگى هوا به قدرى زياد شده بود كه نميتونستم آيندم رو باهاش ببينم. شايدم ميشد اما من ايمان نداشتم. يعنى كمكم نميكرد بهشايمان بيارم. اميد هم لباس نارنجىِ مامور شهردارى رو پوشيده بود و داشت خيابوناى شهرى رو خط كشى ميكرد كه شهردارش رو كشتهبودن. كم كم بوى تعفن شهر رو برداشته بود. گوشه گوشه شهر بوى خون ميداد. انقدرى بوى خون ميداد كه حتى مرگ هم ازش فرارىبود. خون! واژه غريبه اى كه همه رو به زانو در مياره. همينكارو با عشق هم كرده بود. يادمه يه روز وقتى كه معشوق خواب بود، عشق روذبح كردن تا مهموناى مجلس بزم مرگ بى غذا نمونن. شايدم سرشو بريدن تا بهمون بفهمونن كه وقت نداريم. وقت عاشقى نداريم! نميدونم. فقط ميدونم كه من تونستم يكم از اون رو توى پستوى خونه، دقيقا توى يه صندوچه قديمى چوبى كه از مادربزرگم گرفته بودم وبوى زندگى سنگينش كرده بود بزارم و اون قفل مسى كوچيك رو ببندم و بزارمش كنار تا يه روزى بتونم اسلحه اى بسازم كه مرگ رو از پادر بيارم. آخه اين روزا مرگ داره خونه به خونه ميره و از هر كسى يه چيزى بعنوان ماليات ميگيره. دقيقا اون هفته بود كه آقاى مورسو،نگهبان ساختمونمون كه توى كانكسِ جلو در زندگى ميكنه ؛ احساساتش رو ماليات داد. يادمه يه روز يه مرد جوونى، جوونيش رو مالياتداد تا بازم بتونه همسرشو دوست داشته باشه. هروز ماليات ها سنگين تر ميشد. انقدرى سنگين ميشد كه آدما بخاطر همديگه خودشونرو فدا ميكنن. پيرمردى رو يادم مياد كه جونشو ماليات داد تا دختر كوچيكش زندگى كنه. من چى؟ من چى رو بايد ماليات ميدادم؟ عشقىكه به اون داشتم؟ روزهاى خوبم؟ جوونيم؟ يا جونم؟ ترس بين دوده هاى هوا مخفى شد و از زير در اتاق به وجود من نفوذ كرد اما چيزىبراى ترسوندن من پيدا نكرد. يه روز سرد، من ترس رو داخل پلاستيك زباله گذاشتم و گذاشتمش جلو در. بعد از اون چيزى نتونست منوبترسونه. توى شهرى كه هروز جلوى تو همه دارن ماليات ميدن كه ديگه چيزى براى ترس نيست. شايد بگين پس خونوادت! اونا چى؟مامانم جونشو داد براى زندگى من و بابام نتوست رفتنش رو تاب بياره و كام هاى سنگينى كه از زندگى ميگرفت، جون اون رو هم گرفت. من موندم و من.
صداى پاى مرگ رو ميشنيدم. نزديك و نزديكتر ميشد. عشق از داخل صندوق جيغ ميكشيد. من اسلحه ام رو اماده كرده بودم تا ايستادهبميرم. در باز شد. من شليك كردم. تمام آرزوهام رو، جوونيم رو ، همه چى رو گذاشتم داخل اسلحه و شليك كردم. مرگ به زمين افتاد. نفسنفس ميزد. ترسيده بود. اين هجم از ماليات رو نميتونست قبول كنه. داشت اوردوز ميكرد. من اين بار عشق رو داخل اسلحه گذاشتم. عشقتير خلاص بود و شليك كردم.
من خودم رو فدا كردم كه بقيه رو نجات بدم. همون كارى كه خونوادم يادم دادن و منو نجات دادن. هوا تميز شده بود. من نفس هاى آخررو ميكشيدم. همونطور كه كنار جنازه مرگ بودم ، چشمم به عكس تو خورد. ميتونستم چشماى زيبات رو ببينم. بعد از مدت ها، انگارراحت تر نفس ميكشيدم. صداى خنده ميومد. درختا سبز شده بودن. همه چى خوب بود جز من. بعد از چند نفس عميق، شب شد وزندگى، زندگى من به اتمام رسيد.