يه شب ساعت ٩، منم احساساتم رو ريختم تو پلاستيك زباله و گذاشتمشون جلو در. پاكبان اومد اما وقتى كه داشت پلاستيك رو ميزاشتداخل ماشينش، گوشه پلاستيك به تيزى آهن ماشين گير كرد و يكمش ريخت روى زمين. جارو زد تا رد اون رو پاك كنه كه گَردش بلند شد ونشست پشت شيشه پنجره اتاقم و منتظر نشست تا پنجره باز بشه. داشتم شام ميخوردم كه پنجره رو باز كردم. اونام مثل بوسه روى گونهام جا خوش كردن كه بى دفاعى من رو جار بزنن و بتونن منو به صلابه بكشن. به خودم كه اومدم ديدم منو آويزون كردن به صليبخودساخته عشقى كه راويش خودم بودم.
من، بوسه، صليب.
من مثل مسيحى بودم كه همه رو به ستايش عشق تشويق ميكردم. مصلوب دردِ عشقى بودم كه احساساتم رو مثل ميخى آهنى در دستامفرو كرده بود و حرف هاى نزده ام رو تيغى كرده بود به دور گلوم.
داشتم جون ميدادم كه صداى خندت ناجى من شد. صداى خنده اى كه از دور حس ميكردم. انگار سال ها بود كه منتظر خنده هاتنشسته بودم.
من رها شدم اما يادگار خيالِ تو، شد اندوه تمام نشدنى روز هاى من.