ویرگول
ورودثبت نام
پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

اتوبوس شلوغ

پاهایم را سریع بلند می‌کردم و دوباره محکم به زمین می‌کوبیدم. هر بار قدم‌هایم را تندتر برمی‌داشتم، صدای شالاپ شولوپ آب را زیر کفش‌هایم می‌شنیدم. هوا سرد و نمناک بود و باز هم باران آرام‌آرام و قطره‌قطره می‌چکید. سرمای عجیب و سردی کم‌کم داشت تمام وجودم را فرا می‌گرفت. هر بار تصویر نفس‌هایم جلوی چشمانم می‌آمد و دوباره در هوا محو میشد. سرعتم را کمتر کردم و قدم‌قدم به ایستگاه اتوبوس نزدیک‌تر شدم. هنوز نیامده بود. خواستم نفسی راحت بکشم اما قلبم که محکم بر سینه‌ام می‌کوبید، امانم نمی‌داد. مثل یک پرنده که به میله‌های قفس می‌کوبد تا بگریزد.

به صندلی ایستگاه نگاه کردم. در جای همیشگی‌اش کمی آب جمع شده بود. امروز دیر کرده!

به اطراف نگریستم. از دور می آمد. پالتوی زرد و رنگ‌ورو رفته‌ی همیشگی‌اش را پوشیده بود. صدای پوتین‌های کوتاه و مشکی‌اش که در چاله‌های آب قدم برمی‌داشت به گوش می‌رسید و با صدای ضربانم کوک شده‌بود. امروز هم مثل دیروز. تا دیدمش زبانم قفل شد. نمی‌توانستم در این سرما، گرمای عشق را حتی با یک سلام بروز دهم. حواسم پرت او بود. باد سرد و تندی وارد گوشم شد. اتوبوس رسید.

منتظر شدم تا اول او سوار شود. بعد بالا رفتم. دستی بر روسری ساده و مشکی‌اش کشید و موهای خرمایی اش را کمی مرتب کرد. پشت سر او حرکت کردم. اتوبوس مثل هر روز شلوغ بود. ایستادم. به سمت او. تنها سه ایستگاه برای تماشایش فرصت داشتم. امروز روی صندلی جلویی کنار در اتوبوس نشسته بود. دستهایش را به هم مالید و کمی ها کرد. بعد هم لبخند کوچکی زد و با انگشت چیزهایی روی بخار شیشه نوشت و مثل همیشه نگاه رویایی‌اش را به پیاده‌روهای خلوت بیرون انداخت. غرق چهره‌اش شده بودم که ناگهان به عقب پرتاب شدم. سریع میله‌ی بالای سرم را گرفتم. چقدر زود یک ایستگاه گذشت. دو مرد سوار شدند و چند زن. جایی برای نشستن نبود. پس در راهروی اتوبوس ایستادند. اتوبوس دوباره حرکت کرد. درست مثل عقربه ثانیه شمار که گذشته را به عقب هل میدهد تا به آینده برسد.

همچنان نگاهم را به او دوخته بودم. آرام پلک میزد. چشمان قهوه‌ای‌اش حتی لحظه‌ای به طرف من برنگشت. به ایستگاه بعدی رسیدیم. اتوبوس باز هم شلوغ‌تر شد. هر بار ضربه‌های بیشتری به شانه‌ام می‌خورد ولی نمی‌توانستم نگاهم را از او بدزدم. ولی در میان شلوغی او را گم کردم. پیرزنی آرام‌آرام از پله ها بالا می‌آمد. دستش را به میله‌ی کنار در گرفت تا بالا بیاید. هوای اتوبوس سردتر شد. به سردی آب‌های درون کفشم. به محض اینکه پیرزن به بالا رسید از جایش بلند شد و با دست به پیرزن اشاره کرد تا سر جایش بنشیند. پیرزن تشکر خفه ای کرد و نشست. کمی پاهایم را باز کردم تا بتوانم تعادل خود را حفظ کنم. اتوبوس ایستاد و او آرام راه خود را در میان شلوغی باز کرد و دوان دوان به پایین رفت و یقه ی پالتویش را بالا کشید.خواستم از پنجره نگاهش کنم ولی بخار روی شیشه اجازه نداد.

کسی چه می‌داند. شاید همین روزها به مادرم بگویم که برایم آستین بالا بزند. ولی چگونه به او بگویم که در این اتوبوس شلوغ عاشق شده‌ام. تا با چشمان خودش او را نبیند باور نمی‌کند.

اتوبوسبارانعشقشلوغایستگاه
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید