پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دل شکسته / قسمت اول

از وقتی دو سه سالش بود خاله گه‌گاه به شوخی يا هر چيز ديگری از من می‌پرسيد "دوست داری دامادم بشي؟" . من هم از خجالت سرخ و سفيد می‌شدم. هيچ وقت اين حرف‌ها را جدی نمی‌گرفتيم. لااقل من‌كه اين‌جوری بودم. تا اينكه يك روز عيد توی حياط خانهی عزيز سرِ بازی بالابلندی با بچه‌های فاميل، پسرِ دايی محسن ناخواسته خورد به سارا و نقش زمينش كرد. با این‌که خيلی سعی كرد خودش را نگه دارد، اما تا چشمش به من افتاد كه مثل ماست ايستاده بودم، يهو بغضش تركيد و در حالی كه به سمت داخل خانه می‌دويد به من گفت "بی‌غيرت". جا خوردم و واقعا مثل ماست وا رفتم.

تازه فهميدم براي چه آن بلا را سر عروسك پريسا-دختر همسايشان- در آورد. هفته‌ی پيش كه مادرهايمان می‌خواستند شله‌زرد نذری بپزند. من و پدرم براي خريد ظرف يكبار مصرف از خانه‌ی خاله زديم بيرون. بابايم به پريسا كه دامن خيلی كوتاهی پوشيده بود گفت "دخترم تو ديگه بزرگ شدی و درست نيست همچين لباسی بپوشی". پخش شله‌زردها كار من و سارا بود. سهم پريسا اين‌ها را من داشتم می‌بردم و وقتي زنگ را زدم، يهو پريسا از پنجره صدايم زد "آقا پسر". تا بالا را نگاه كردم، تف كرد توی صورتم. سارا كه شله زرد همسايه‌ی بعدی را می‌برد، همه چيز را ديد. بعداز ظهر، مادر پريسا براي دعوا آمد دم خانه‌ی خاله. توی يك دستش عروسك كچل شده و توی دست ديگرش دست پريسا بود كه بدجوری ضجه می‌زد.

تمام عيد درگير مرور گذشته‌مان بودم و خيلی از رفتارهای سارا را با اين نگاهِ تازه تفسيركردم. بعد از آن بازی بالابلندی حس جديدی نسبت به سارا پيدا كردم. حسی دوطرفه كه روز به روز شديدتر مي‌شد.

توی خاله‌بازی با اين‌كه از خيلی‌ها بزرگتر بود، اما هميشه دختر می‌ا‌يستاد، تا زن كسی نشود. به محض اینکه مرا ديد، به زور گفت "بايد بيای بازی كنی". خجالت می‌كشيدم با آن سن خاله‌بازی كنم، ولی دلم نيامد دلش را بشكنم. برای اولين بار مامان شد و من‌هم شدم بابا. با اين‌كه هنوز بچه بوديم ولی وقتی حين بازی روسری‌اش يك‌كم عقب رفت، سرش داد زدم و فرستادمش تو. "لازم نكرده بازی كنی، برو روسريت رو درست كن". فكر كردم ناراحت مي‌شود، اما خنده‌اش گرفت و گفت "چشم آقا".

دبيرستان كه رفتم بخاطر علاقه‌ی شديد به بوكس درسم افت كرد. سارا اما درسش خيلی خوب بود. شوهرخاله‌ام كه رييس بانك بود، از شر و شور بودنم خوشش نمی‌آمد. بوكس هم شده بود قوزِ بالا قوز.

هر روز رابطه‌اش با من سردتر می‌شد و بخاطر علاقه‌ی ما كه ديگر خيلی جدی شده بود، سعی می‌كرد رفت و آمد دو خانواده را محدود كند.

خدايی‌اش هم كله‌ام خيلی باد داشت. حاضر نبودم جلويش خودم را كمی بچه‌مثبت نشان بدهم. شايد هم از چاپلوسی خوشم نمي‌آمد.

كنكورم‌ هم تعريفي از آب در نيآمد. تربيت بدنیِ دانشگاه آزاد بجنورد قبول شدم.

هرچند، هفته‌ای دو روز بيشتر كلاس نداشتيم، اما بخاطر دوری راه و البته براي خواباندن كل هم‌اتاقی‌هايم كه نگويند بچه ننه‌است، توی کلِ ترم يكي- دو بار بيشتر تهران نمي‌آمدم. يك باشگاه بوكس زِپِرتی ‌هم پيدا كرده‌بودم.

اوايل هی زنگ می‌زدم خانه‌ی خاله كه شايد سارا گوشي‌ را بردارد. آخر دلم برایش پر می‌كشيد. اما هر بار آقای رييس گوشی ‌را بر می‌داشت و انگار كه دارد با كارمند بانكش حرف می‌زند. سارا كه محال بود، حداكثر لطفش این بود که گوشی را می‌داد به خاله. من‌كه کلاً از زنگ‌زدن نا اميد شده بودم.

دانشجوها با قطار می‌رفتند خانه و هميشه نصف شب می‌رسيديم. بعضي‌ها هر هفته با دسته گل و اين قرتی‌بازی‌ها می‌آمدند استقبال دخترهايشان.

يك‌كم حسودی‌ام مي‌شد. نه برای اينكه چرا كسی نيآمده استقبال من. نه! توی خيالم، خودم ‌را مي‌د‌يدم كه با دسته گل آمده‌ام استقبال سارا. اما اين فكر كه حتما تهران قبول مي‌شود كل خيالاتم را می‌فرستاد هوا.

قبل از برگشتن به بجنورد، قلبم داشت می‌آمد توی دهنم. پاهايم همراهی نمی‌كرد. اما ديگر طاقت نداشتم. به هر زحمتی بود جلو رفتم. يك نفس عميق كشيدم و به مادرم كه داشت توی آشپزخانه چند تا كتلت با بربری و خيارشور براي راهم آماده مي‌كرد، گفتم كه سارا را برايم خواستگاری كند.

#پایان_قسمت_اول

عشقکودکیداستانخواستگاریخانواده
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید