ویرگول
ورودثبت نام
Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

تغییر

آقای شکوری تو مقاله‌شون در ویرگول از کتاب "این راهش نیست" خلاصه و سر فصل‌های جذاب این کتاب رو گذاشته بودن که اسم یکی از فصل‌ها رابطه‌ی نبوغ و جنون بود... و میگفتن که نویسنده میگه جنون خودت رو بشناس!

نابغه‌های خلاق خیلیاشون تست شخصیت دادن و نتیجه عجیبه. امتیاز آسیب روانیشون فقط یه کم کمتر از بیماران روانی است یعنی باز به اون مرزی می‌رسیم که جنون و نبوغ در هم آمیخته است یا اصلا موجب همدیگه می‌تونه باشه.

منم همین چند لحظه‌ی پیش تصمیم گرفتم از این هاله‌ی درد و تاریک بیرون بیام. یادمه دیشب تو پلنرم نوشتم و از خدای خودم خواستم که دیگه نمیخوام سیاهچاله باشم... میخوام تغییر کنم...

و هر تغییری با درد همراهه و اراده و تلاش زیادی میخواد. این رو هم از خالقم میخوام... چون میدونم اگه بیشتر تو این مودِ دپ بمونم بدن درد سراغم میاد و مثل چند ماه پیش قلبم درد میکنه پس....

چیزی که دارم میبینم اینه که باید عینک‌ رو چشمامو عوضش کنم. بینش جدیدی پیدا کنم. نسبت به زندگی، دنیا و آدم‌های اطرافم از یه دیدگاه و پنجره‌ی دیگه و جدیدی نگاه کنم! هدفم از گفتن و ثبت اینا تو ویرگول هم اینه که بیشتر یادم بمونه!

حالا که حرفش شد بگم.. من امسال ۲ یا ۳ ماهه که اینجا مینویسم قبلا تو دیلی خودم بیشتر نوشته‌هامو میذاشتم و خب حس خونه‌مو داشت... اما اینجا رو هم خیلی دوست دارم! فضای بین دست به قلم‌ها رو واقعا دوست دارم! و از خوندن اثرهای خلق شده‌تون خیلی لذت میبرم.

اصل مطلب رو گم نکنم... من فکر کردم که این جنون همین حالا داره واسم اتفاق میافته‌.. همین درد شدید روحم از ناپختگی‌هاش.... از گذشته‌ای که دارم و همه دارن!

یادمه یمدت یه آدم موفق رو دنبال میکردم که میگفت من معمولی نیستم ما معمولی نیستیم... با این جمله خیلی حال میکردم بهم حسِ خاص بودن میداد...

تا اینکه امروز تو نقطه‌ای ایستادم که انقدر دلیل برای متفاوت بودن پیدا کردم که خیلی حس تنهایی میکنم... حس میکنم به هیچ جا و هیچ جمعی تعلقِ خاطر ندارم... این خیلی حسِ بدیه. یه حسِ شدید و در ابعاد کوچکتر از این مثال که انگار یه انسان به خدایی معتقد نباشه، حس کنه تکیه گاهی نداره، امیدی نیست! و این حس خیلی کشنده و تاریکه... (البته همچین گروهی هم وجود دارن که اصطلاحا خداناباور نامیده میشن اما خیلی ازشون مطالعه نداشتم)

برای همین نیاز دارم که حس کنم نه، منم یه انسانم مثل بقیه. شباهت‌هام بیشتر از تفاوت‌هامه. حس کنم که آره من متعلق به این جمعم... تا بتونم با اون دردِ تنهایی کنار بیام.

من دیدم اگر به رفتارِ این دیدگاهم ادامه بدم سقوط میکنم... اگه ادامه پیدا کنه واقعا رو به نابودی میرم! اما هنوز اونقدر خودمو دوست دارم یا بهتره بگم خالقم اونقدر حواسش بهم هست که یک بار دیگه منو از لبه‌ی پرتگاه نجات بده...

حقیقت اینه که یمدت در معرض اتفاقاتی بودم که ایمانم رو ضعیف کرد و این حفره‌ی انزوای اجتماعیِ من، از اونجا بزرگتر شد! من برای فهمیدن اینکه واقعا چمه، این چند روز خیلی دنبال چیزای مختلف گشتم ... چون نمیتونم تحمل کنم که زندگیم معنایی نداره... نمیتونم تحمل کنم که خودم رو دوست نداشته باشم... حتی اگه واقعا گاهی واقعی نباشه! این برای همه‌ی ما غیرقابل تحمله مگه نه؟

حتی فکر کردم که شاید این هویت جدیدِ این چند ماهم واقعی نیست و من همون برونگرای پرانرژی و فعالم! اینو مطمئن نیستم باید تا بعدِ کنکورم منتظرش باشم!

دوست دارم تابستون متن‌های قشنگتر و قوی‌تری تقدیم نگاه هر کسی که نوشته‌هامو میخونه، کنم. دوست دارم متنِ لایقی منتشر کنم و هم خودم لذت ببرم هم مخاطب‌هام.

من فهمیدم خیلی چیزهای جدیدی از خودم کشف کردم که باید بپذیرمشون و وقتی این اتفاق بیافته، مطمئنم خیلی چیزها سرجاش قرار میگیره. شما چی؟ چه ویژگی‌هایی دارین که بخاطرش هنوز با خودتون کلنجار میرید و درگیرشید؟

و درنهایت همه‌ی دردهای ما همون جنونی میتونن بشن که ما رو به موفقیت‌مون برسونن. درسته که دیوونگی درد داره اما هیچوقت جذابیتشو برام از دست نمیده. من با نویسنده‌ی اون کتاب واقعا موافقم. بیشتر آدمای موفق جهان جنونِ خودشون رو داشتن‌.

بعدِ این پست شاید دیگه چیزی ننویسم تا وقتی که برگردم و بگم که من انجامش دادم. حرفایی که زدم و نوشتم رو انجام دادم و الان تا حد زیادی میدونم کی‌ام.

نیاز دارم یمدت خیلی تو دنیای واقعی باشم و مسائلم رو حل کنم. نیاز دارم که دست خودم رو بگیرم و به خودم کمک کنم.

اگه اینجا دیلی‌ خودم بود میگفتم تا اون موقع مراقبِ خودتون باشید.

New begin
New begin


تغییرپذیرشجنونخودشناسیایمان به خدا
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید