مطالعه میکنم و مطالعه میکنم. گاهی فراموش میکنم که چرا دارم اینقدر خودم را در دنیایی از انتزاعات غرق میکنم. از پی این همه اطلاعات، دانش یا هر آنچه که محصول مطالعه است، دنبال چه چیز میگردم. فلسفه میخوانم. توجهم به جهلم جلب میشود. حماقت محدودکنندهام در شناخت جهان در چشمم برجسته میشود. از روانشناسان بزرگ میخوانم و متوجه احساسات منفی خفهکنندهام میشوم. احساسات منفیای که تجربۀ زیستهام را محدود میکنند و راهم را برای بودن تمام آنچه میتوانم باشم میبندند، به چشمم میآیند. روانشناسی اجتماعی میخوانم و متوجه میشوم که چطور ما آدمها در کنار یکدیگر رفتار میکنیم و نظمی اجتماعی شکل میدهیم. همچنین با جنبههای تاریک بسیاری از ویژگیهای رواناجتماع آشنا میشوم.
مدام میخوانم و میبینم و گوش میدهم. بزرگان فلسفه و روانشناسی را میبینم و گوش میدهم. ایدههایشان من را به وجد میآورد. این توجه و برانگیختگی هیجانیام نسبت به این موضوع برایم جالب توجه است. چرا این همه روشنگری و روشنفکری در نگاهم جذاب و ستوده است؟ شاید دلم میخواهد من هم بتوانم روزی چیزی به این مجموعه ایدهها و افکار بیفزایم. دلم میخواهد چراغی برای زندگی آدمی باشم تا رنج کمتری بکشد؛ یا دقیقتر بگویم، بیشتر از آنچه همگی ناگزیریم، رنجی متحمل نشود. انگار چیزی از درونم من را میخواند. میخواند که بیشتر از این چیزی که هستم، باشم. میخواند تا باری از دوش جهان بردارم, معنایی به آن ببخشم و تمام آنچه میتوانم باشم، بشوم.
چند بار اخیر که با دوستانم به گفتوگو نشستم، تغییری در رویکردم ایجاد کردهام. گوشهایم را بازتر و توجهم را متمرکزتر به آنها معطوف کردهام. این کار را پیشتر ناآگاهانه یا تصادفی انجام میدادم. بیشتر از اینکه فعالانه باشد، از ویژگیهای شخصیتیام بر میآمد. بعد از اینکه در سطح خودآگاه، صادقانه و صمیمانه، تمام توجهم را بر گفتوگویمان متمرکز کردم، نتایج شگفتانگیزی گرفتم. هیچوقت اینقدر از مکالماتم شگفتزده نشده بودم. بیش از همیشه حرف برای گفتن داشتند. بیش از همیشه خودشان را میشناختند. از چشمانشان میخواندم که قدردان آن توجهاند. چیزی که هر جایی گیرشان نمیآمد. انگار پیش از آن نمیدانستند که کیستند و خودشان را در رنج تنهایی، بیمعنایی و همۀ گرفتاریهای زندگی تنها میدیدند.
برایم جالب است. آنها بعد از صحبتمان، همچنان تنها و گرفتار بودند. باید با این رنج گریزناپذیر زندگی کلنجار میرفتند و من برخلاف تلاشم، نتوانسته بودم عمیقاً آنها را درک کنم. منتها، بسیار بیشتر از فرصتی که در زندگی معمولی گیرشان میآمد، از من توجه دریافت کرده بودند و شنیده شده بودند. به جز آن حس همدلیای که دریافت میکردند، هر از چند گاهی، بهشان بازخورد میدادم. صادقانه آنچه شنیده بودم بازگو میکردم و به رویشان میآوردم که من تو را شنیدهام و معتقدم به این شیوۀ خیلی خاص تو دیوانه هستی. برایشان تلخ بود؛ اما قدردان آن بودند. این بازخورد صادقانه چیزی نبود که هر جایی نصیبشان شود. شگفتانگیز است که این مقدار کم از توجه و به رسمیت شناخته شدن، چنان تأثیر بزرگی در احساسات و افکار افراد میگذارد.
شاید میخواهم به دیگران کمک کنم. فقط کمی پیشتر یاد گرفتم از خودم مراقبت کنم. فقط کمی پیشتر یاد گرفتم چطور مناسباتم را با خانواده، جامعه، محیط کار و عناصر بیرون از خودم تنظیم کنم تا با غم و خشم و نفرت خودم را خفه نکنم. زمان زیادی نمیگذرد که بهجای مدیریت عواطف و افکارم، افسردگی میکردم. همچنین دیر وقتی نیست که یاد گرفتهام سرعت مواجههام با جهان ناشناختهها را تنظیم کنم.
خلاصه که تازه خودم را جمع و جور کردهام. الان داوطلبانه میتوانم در معرض بخش بزرگتری از ناشناختهها قرار بگیرم. کمکم میتوانم دست دیگری را در محیط ناشناختهاش بگیرم. انگار آنقدر توانمند شدهام که میتوانم مسئولیتی بیش از زندهماندن یا تأمین لذت آنی یا عقب راندن رنج زیستی را متحمل شوم. من آمادهام تا مسیرم را به سمت مسئولیت بیشتر و بزرگتر شروع کنم. در واقع این کار را کردهام؛ با مطالعه، با تعامل با دیگرانی که هممسیر من هستند و با تجربههایی در مرز امنیت و خطر.
با آرزوی رنج کمتر و آزادی بیشتر.