همیشه دوسش داشتم. ماهو میگم. مثل خودم درونگراس از شلوغی خوشش نمیاد واسه همین صبر میکنه تا شب بشه، آخه شب موقع خوبی برای بیدار شدنشه. شبا آدم معمولیا خوابن، یکی غماشو بغل کرده خوابیده، یکی گربشو، یکی بالشتشو، یکی قوطی مکمل باشگاهشو، یکی عشقشو، یکی هم فکر عشقشو!
دیوار کنار تختمو خرد کردم جاش یه پنجره گذاشتم تا شبا که دراز میکشم بهش نگاه کنم، نمیخوام احساس تنهایی کنه؛ اونم هرشب که آروم آروم از اون پشتا سرک میکشه با نورش بهم لبخند میزنه. انگار که داره بهم میگه ممنون که تو اوج تنهاییم تو حواست بهم هست! آخه میدونی کسی بهش فکر نمیکنه، اهمیتی نمیده، براش نمینویسه، همه درگیر روزمرگیشونن.
شبا میاد بیرون تا دوستاشو پیدا کنه، اونایی که مثل خودش شبا تازه زنده میشن. ولی خب دوستاش همیشه ناراحتن، منتظر موندن که بیاد بیرون تا باهاش درد و دل کنن.
هر شب به این امید میاد بیرون که یکی بهش حرفای قشنگ بزنه، از نورش تعریف کنه، یکی دو تا بیت شعر براش بخونه ولی خب با یه دریا غم و غصه و غر زدن از تنهایی و بدبختی و اینجور چیزا روبهرو میشه. ناراحت میشه ها ولی به روی خودش نمیاره!
میریزه تو خودش و فقط گوش میده تا دوستاشو آروم کنه، انقد ریخته تو خودش که چند تا لکه سیاه افتاده رو بدن پر نور و سفیدش. چند روز گذشته رو از خجالت پشت چندتا تیکه ابر قایم میشد نمیخواست سیاهیاشو ببینم.
بیچاره امشب که دیدمش دیگه گرد و تپل نبود، از شدت غضه لاغر و استخونی شده بود، مثل یه قاچ هندونه...!
ديوونهی درونم ✍️
●●●
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
《 شهریار 》