مه سنگین و سرد روی زمین گسترده بود، و صدای باد میان درختان و خاکستر، همانند نالهای فراموششده، میپیچید.
مرگ هنوز دور نشده بود؛ ردایش در مه میلغزید و بویش به جان زمین چسبیده بود، گویی هر گامش با عطر فنا همراه میشد.
پرومتئوس ایستاده بود، نگاهش سرد و زنده، و کلماتش که پیشتر گفته شده بود، در هوا شناور ماندند.
مرگ ایستاد. نه از خشم، بلکه از زخمی که در عشق همیشه پنهان است.
چهرهی مرگ تغییر کرده بود؛ دیگر سیمای خدای مطلق نبود، بلکه زنی بود که میان فروتنی و اشتیاق میسوخت.
چشمانش درخشیدند، نه از قدرت، بلکه از تمنایی خاموش که پرومتئوس هرگز ندیده بود.
«تو گفتی مرا انکار نمیکنی، پرومتئوس…» صدایش لرزان بود اما پر از وقار.
«پس بگذار بپرسم چیزی که مدتهاست در ذهنم بوده:
اگر من، برای نخستینبار در تاریخ، بخواهم مهربان باشم،
اگر بخواهم راهت را روشن کنم، آیا تو چیزی از من دریغ میکنی؟»
پرومتئوس ساکت ماند. باد میانشان گذشت و خاکستر زیر پایش به آرامی برمیخاست، همچون نفس فراموششدهای.
«مهربانی مرگ، واژهای است که حتی آتش از گفتنش میهراسد.»
مرگ لبخند زد — لبخندی خسته، لبخندی که از دل قرنها گریه و انتظار آمده بود.
«شاید… اما حتی مرگ نیز گاهی دلش میخواهد هدیهای بدهد.
پرومتئوس… اگر بخواهم به تو نزدیک شوم،
خواهم خواست چیزی را که همه از آن میترسند، از تو بگیرم:
بوسهای…
بوسهای که تنها تو میتوانی به من بدهی.»
پرومتئوس نفسش را حبس کرد، و در سکوتی سنگین نگاهش با نگاه مرگ گره خورد.
«تو از من چه میخواهی؟»
مرگ نزدیک شد، قدمهایش مه را میشکافت، و صداش نرم و وسوسهآمیز بود:
«بوسه… فقط یک بوسه.
در ازای آن، من راهت را به سوی ایکاروس نشان خواهم داد،
پسری که سقوط و پرواز در او یکی شده است، امیدی که در آتش گم شده…
اما این راه را تنها من میدانم، و هیچ آتشی در جهان نمیتواند مسیرش را روشن کند، مگر آتشی که از لبان تو میگیرد.»
پرومتئوس لبخندی تلخ زد.
«تو از من چیزی میخواهی که در آن نابودی نهفته است.
میخواهی آتش به لبانم بسپاری تا شعلهای تازه بسوزانی…
اما میدانی اگر این آتش زبانه بکشد، چه میشود؟
جهان بیمرگ میماند، و در جهان بیمرگ، هیچ زندگی نیست.»
مرگ چشمانش را بست، شانههایش آرام لرزیدند، و نفسش با لرزش مهآلود هوا یکی شد.
«و چه میشود اگر تنها برای یک لحظه،
جهان طعم جاودانگی را بچشد؟
من به دنبال بقا نیستم، پرومتئوس…
من فقط میخواهم، حتی برای یک ثانیه،
عشق را نه در مرگ، بلکه در زندگی لمس کنم.»
پرومتئوس دستش را بالا برد، اما هنوز لبانش با مرگ تماس نگرفته بودند.
«اگر بوسهی من راه را به تو نشان دهد،
این عشق نیست، مرگ… این معامله است.
و عشق در بازار معامله نمیشود.»
مرگ لبخند زد، اما این بار لبخندش با میل و خواستهای آتشین همراه بود.
اشکی دیگر از گونهاش فرو افتاد — گرم و زنده، مانند جان و امید.
«شاید… پرومتئوس.
شاید عشق همین است: معاملهای بیسود،
میان دو جان که میدانند هر دو خواهند سوخت.
و من این سوختن را میخواهم.
این بوسه را از تو میخواهم… اکنون.»
فاصله میانشان به نازکی نفس شد.
سکوتی سنگین فضا را پر کرد، و تنفسها با هم یکی شدند.
مرگ قدمی جلو گذاشت و لبانش با حریری نرم و وسوسهآمیز بر لبان پرومتئوس نشستند.
بوسهای که در آن هزار سال تنهایی، هزار فریاد خاموش و هزار آغوش نادیده جا گرفته بود.
ابتدا آهسته و محتاط، گویی امتحان میکردند،
اما به تدریج، حرارت و شوری که از قرنها تجربه و اشتیاق آمده بود، شعلهور شد.
دستهای پرومتئوس پشت سر مرگ، گردن و شانههای او را گرفت،
و بدنها به آرامی در یکدیگر فرو رفتند،
اما نه برای شهوت، بلکه برای لمس عمیق و واقعی دیگری در لایههای وجود.
شعلهای بنفشرنگ و مرموز، آنان را در برگرفت؛
سوختن و عشق، فنا و بقا، همه در شعلهای واحد یکی شدند.
باد میانشان میگذشت و خاکستر زیر پاهایشان به پرواز درآمد،
اما نه ترس، نه درد، بلکه حس خلسهای عمیق و جاودانه در هوا پیچید.
پرومتئوس دست بر پیشانی مرگ گذاشت، و او آرام بر شانهی او تکیه داد.
شعلهها نه تنها تنشان، بلکه خاطرهی همهی قرنها را میسوزاند،
و در این سوختن، چیزی تازه زاده شد:
عشقی که دیگر معامله نبود،
و زندگیای که با لمس مرگ، معنا یافته بود.
وقتی شعلهها آرام گرفت، تنها خاطرهی بوسه و نور بنفش در هوا باقی ماند،
همچون نوری که حتی در تاریکی جاودانه میماند،
همچون عشقی که نه در مرگ، بلکه در زندگی معنا مییابد،
و هر بار که نفس میکشیدی، حضور آن را حس میکردی:
سوختن و باز بودن، فنا و جاودانگی، تنهایی و همراهی — همه در یک لحظهی بنفش و شعلهور.