ساحل در آن عصرِ غروب رنگی دوگانه داشت؛ نیمی در شعلههای آفتاب فرو میسوخت، نیمی در سایهی موجهای سرد فرو میرفت. اقامتگاه، با چراغهای خاموش و پردههای کشیده، مثل خانهای فراموششده در انتهای جهان ایستاده بود. ماشین جلوی آن پارک شد و صدای آرام موتور خاموش، در زمزمهی دریا گم شد.
پاندورا آخرین کسی بود که از ماشین پیاده شد. پاهایش در شن فرو رفت و انگار زمین قصد داشت او را در آغوش بکشد. نسیم نمکزده صورتش را سوزاند. وقتی سر بلند کرد، پرومتئوس را دید که بیآنکه کلامی بگوید، دستش را به نشانهی سکوت بالا آورده بود. نگاهش به دوردست ساحل دوخته شده بود.
میان ازدحام مردم، پیرمردی تنها نشسته بود. مردمی که میخندیدند و قدم میزدند، هر لحظه در اطرافش رفتوآمد داشتند، اما او همچون سنگی در رودخانه بود: بیحرکت، بیاعتنا. سرش خم بود و انگار در میان خواب و بیداری معلق مانده بود.
شیطان نگاهی به پرومتئوس انداخت، لبخند کوتاهی زد و دو قدم عقب رفت. دستانش را بالا برد، شبیه کسی که بخواهد بگوید «این میدان توست». سپس به سمت اقامتگاه برگشت، اما پیش از آنکه وارد شود، پرومتئوس راه خود را جدا کرد و به سمت پیرمرد رفت. در چشم به هم زدنی، پاندورا تنها ماند.
تنهایی او مثل موجی سرد در وجودش پیچید. نگاهش به پرومتئوس بود که هر قدمش شنها را سنگینتر میکرد. مردم، با خنده و فریاد، از کنارش رد میشدند، اما هیچکس حضور سنگینش را احساس نمیکرد. گویی سایهای بود که فقط برای او و آن پیرمرد وجود داشت. پاندورا دستهایش را در هم گره کرد و نفسش را در سینه حبس نمود.
پرومتئوس به پیرمرد رسید. شعلهی فندک در باد لرزید و سیگار در میان لبانش به آتش نشست. بوی تنباکو با نمک دریا در هم آمیخت. صدایش در میان همهمهی ساحل چون پتکی آرام بر سکوت نشست:
— «پوزایدون.»
پیرمرد چشمانش را باز کرد. لبخند کمرنگی روی لبش نشست، لبخندی که بیشتر شبیه زخم بود تا شادی. گفت:
— «عمو پرمته.»
پرومتئوس نگاهی سنگین به او انداخت، نگاهی که هزاران سال سنگینی در خود داشت. جوابی نداد. دود سیگار از لبانش بالا رفت و در نسیم محو شد.
پوزایدون دستهایش را به هم مالید، مثل کسی که سرما تا استخوانش نفوذ کرده باشد:
— «امیدوار بودم اینجا پیدات کنم. هیچوقت فرصت نشد… هیچوقت جرأت نکردم بیام سراغت. میخواستم عذر بخوام. دور از چشم اون زئوس.»
پرومتئوس خندید، اما خندهای که بیشتر شبیه بریدن طناب طنزی قدیمی بود:
— «امید؟ یا تعقیب؟ من هزاران سال زنجیر شدم، خونم بر سنگها ریخت، جگرم را دوباره و دوباره دریدند. و تو… تو حتی یک بار نیامدی. تویی که بهتر از همه میدانستی چه معنایی دارد، انتخاب نکردن.»
پوزایدون سرش را پایین انداخت. سایهاش روی شنها لرزید، اما دهانش از ترس و شرم بسته ماند.
باد شدیدتر شد. پرومتئوس به سیگارش نگاه کرد، آن را میان دو انگشت فشار داد. لحظهای مکث کرد، سپس تهسیگار را با سرعت به دریا شلیک کرد.
و ناگهان همهچیز تغییر کرد.
صدای شکافتن اقیانوس، نه شبیه غرش موج، که همچون شکستن جهان بود. آب به دو نیم شد، موجها از هم گریختند، و در دل تاریک شکاف، کشتیها با تمام عظمت آهنیشان بلعیده شدند. موجسواران همانند برگهایی بر باد، به اطراف پرتاب شدند. ساحل که لحظهای پیش صدای خندهی کودکان را در خود داشت، حالا صحنهی وحشت و فریاد بود.
پوزایدون عقب رفت. چهرهاش رنگ باخت. این دریا، این قلمرو، همیشه خانه و سلاح و پناه او بود. حالا در برابر چشمانش، شکافته شده و بیاعتبار ایستاده بود. صدای امواج به گوش نمیرسید؛ تنها سکوتی سنگین بود، سکوتی که از درون شکاف به بیرون میخزید.
پرومتئوس اما آرام ایستاده بود. نه شتابی در حرکاتش، نه نیازی به فریاد. حضورش بهتنهایی کافی بود تا جهان اطراف تعظيم کند.
پاندورا، که از اولین لحظهای که تنها مانده بود گیج و نگران بود، حالا قدم به قدم جلو آمد. باد موهایش را به هم ریخت و موجها سایههایش را پراکنده کردند، اما نگاهش پر از کنجکاوی، ترس و احترام بود:
— «چی شد؟ اون… کی بود؟»
پرومتئوس نگاه آرامش را به او داد، دستش را به آرامی تکان داد:
— «مهم نیست.»
شیطان از سمت اقامتگاه بیرون آمد، همراه دختری جوان و مرموز که سایههایش روی شنها میلغزید. نگاهش پر از بازی و تهدید بود، و نور غروب روی موهای سیاهش همانند شعلهای آرام میرقصید. او آرام گفت:
— «پاندورا، تو اولین وسوسهای، میخوام با اولین گناه اشنات کنم، لیلیث.»
لیلیث به آرامی جلو آمد، گامهایش نرم و سبک، اما حضورش سنگین و غیرقابل چشمپوشی بود. نگاهش به پرومتئوس و سپس به پاندورا رفت؛ لبخندش کوتاه و پر رمز و راز بود، شبیه نسیمی که با خود طوفان میآورد.
پاندورا یک قدم به عقب رفت، اما کنجکاویاش بر ترسش غلبه کرد.
— «لیلیث… تو کی هستی؟»
لیلیث هیچ جوابی نداد. فقط لبخندی زد و باد موهایش را در هم ریخت. سایههایش روی شنها کشیده شد و با نور غروب در هم آمیخت، همانند نقاشیای که هر لحظه میتواند تغییر کند.
پرومتئوس به آرامی روی کاپوت ماشین نشست و به پاندورا نگاهی کوتاه کرد. دستهایش روی سقف ماشین تکیه کرده بود، نگاهش را دوباره به اقیانوس و شکاف عظیم آن دوخت.
— «نگاه کن. هرچیزی که فکر میکردی میشناسی، میتواند فرو بریزد. حتی آنچه خدایان قلمرو میپندارند.»
پاندورا به آرامی جلو آمد و کنار ماشین ایستاد. نسیم لباسش را به حرکت درآورد و چشمانش باز و پر از سوال بود. نگاهش میان پرومتئوس و لیلیث میچرخید، و حس میکرد که به یک صحنهی جدید و مرموز وارد شده است.
شیطان کمی به جلو قدم برداشت، نزدیک پاندورا شد و گفت:
— «اینجا همه چیز شروع میشود. اولین برخورد، اولین درس، اولین تصمیم.»
باد شدید شد، موجها دوباره به هم ریختند و صدای دریا و فریاد دوردستها با هم ترکیب شد. سایههای سه نفر روی شنها کشیده شد؛ پرومتئوس آرام و مقتدر، پاندورا گیج و کنجکاو، لیلیث مرموز و پر تهدید.
هر حرکت، هر نگاه، هر نفس، در هوا سنگینی میکرد. حضور پرومتئوس هنوز سلطهگر بود، اما لیلیث هم سایهای تازه و مرموز اضافه کرده بود. پاندورا، میدانست که تنها نگاه کردن کافی نیست، اما هر قدم جلو بردن، او را بیشتر با این جهان و قدرتهای مرموزش روبهرو میکرد.
پرومتئوس دستش را بالا برد، نه با خشونت، بلکه با آرامشی که از قدرت و تجربهی هزاران ساله سرچشمه میگرفت:
— «بیا، اینجا با من باش. درس امروز تازه شروع شده.»
پاندورا نزدیک شد، نفس عمیقی کشید، نگاهش به پرومتئوس و سپس به لیلیث رفت. نور نارنجی-قرمز غروب روی موجها، شنها و سایهها ریخته بود، و صحنهای از قدرت، سردی، وحشت و کنجکاوی به وجود آمده بود، صحنهای که در آن هیچ چیز ساده و قابل پیشبینی نبود.
باد همچنان میوزید، امواج بلند و خروشان بودند، و سکوتی پر از سنگینی میان چهار شخصیت داستان شکل گرفته بود؛ سکوتی که نه تنها صدا را، بلکه معنا و واقعیت را نیز به چالش میکشید.