ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

در مسیری به هیچ‌کجا_قسمت اول

جاده ادامه داشت، بی‌پایان، مثل زخمی که هیچگاه بسته نمی‌شود. شورلت سرخ‌خونی آرام پیش می‌رفت، میان دو جهان؛ نه در زندگی، نه در مرگ. تنها نور چراغ‌هایش بود که جاده را از نیستی جدا می‌کرد — رگه‌ای از آتش که میان تاریکی می‌لغزید و عقب، در آینه، دوباره در سیاهی فرو می‌رفت.

آسمان هر لحظه تیره‌تر می‌شد. لکه‌های سنگین ابر، چون اجسادی بی‌جان برهم فشرده می‌شدند. باران دیگر فقط باران نبود، انگار خاکستر بود که از بهشت رانده می‌شد. بوی نم و دود، در فضای بسته‌ی ماشین می‌چرخید.

پاندورا به شیشه تکیه داده بود و قطره‌ها را دنبال می‌کرد؛ هر قطره، سفری کوچک از آسمان تا زمین. در سکوت آن لحظه، انگار خودش هم یک قطره بود — افتاده از جایی که زمانی روشن بوده است.

پرومتئوس نگاهش به افق بود. هر از گاه سیگاری روشن می‌کرد، شعله‌اش در چشمانش بازتاب می‌یافت — شبیه احضارِ آتشی که هنوز در اعماق وجودش زنده بود.

لیلیث سرش را بر تکیه‌گاه صندلی گذاشت، چشمانش نیمه‌باز، و صدایش آرام، انگار نه برای دیگران بلکه برای خودش گفت:

«گاهی فکر می‌کنم ما همه ایکاروسیم. فقط فرق‌مان در این است که بعضی هنوز بال نزده‌اند.»

پرومتئوس نگاهی کوتاه به او انداخت. «و بعضی، دیگر بالی ندارند.»

سپس مکثی کرد، آن‌قدر طولانی که به یک سکوت فلسفی بدل شد، و بعد گفت:

«اما شاید پرواز هیچ‌گاه حرکتی به بالا نبوده است. شاید فقط سقوطی کند است به درون خویش.»

باد از بیرون زوزه می‌کشید. از دور صدای رعد آمد، سنگین و خفه.

لیلیث آرام گفت:

«تو هنوز فکر می‌کنی می‌شود روشن شد؟»

پرومتئوس پاسخ نداد. فقط لب‌هایش اندکی فشرده شد.

شیطان، که تا آن لحظه در سکوت سیگارش را دود می‌کرد، لبخندی زد و گفت:

«روشنایی، واژه‌ی بی‌فایده‌ای‌ست، لیلیث. همه چیز را فقط تا وقتی می‌بینی که نسوخته باشد. وقتی سوخت، وقتی روشن شد، نابود می‌شود. پرومتئوس این را می‌داند. اما هنوز دلش برای آتش تنگ می‌شود — نه برای نور، بلکه برای دردش.»

پرومتئوس لبخند زد. «شاید حق با توست. شاید ما فقط در درد زنده‌ایم. آتش مرا زنده نگه داشته، نه از عشق، بلکه از زخم.»

لیلیث پرسید:

«و ایکاروس؟ او هم زنده بود از زخمش؟»

پرومتئوس به نقطه‌ای نامعلوم در تاریکی اشاره کرد، جایی که جاده به شعاعی از مه فرو می‌رفت.

«او نخستین انسانی بود که فهمید خدا نمی‌خواهد لمس شود. پروازش، تلاشی بود برای شکستنِ فاصله. اما خورشید، چهره‌ی بی‌رحمِ حقیقت بود، و حقیقت همیشه بی‌رحم است. بال‌های مومینش ذوب شدند، چون حقیقت گرما ندارد، فقط سوز دارد.»

لیلیث چشمانش را بست. باران بر شیشه می‌کوبید و صدایش چون ضرباهنگی منظم در فضا می‌پیچید.

او گفت:

«و ما حالا چه می‌کنیم؟ ما هم داریم به همان خورشید می‌رویم؟»

پرومتئوس آرام گفت:

«ما دیگر چیزی نداریم برای باختن. تنها چیزی که مانده، فهمیدن است — حتی اگر فهمیدن هم نوعی سوختن باشد.»

شیطان خندید، خنده‌اش در تاریکی مثل صدای زنجیری که بر زمین کشیده شود.

«فهمیدن؟ شما هنوز هم به معنا دل بسته‌اید؟ معنا، همان دام قدیمی خدایان است. هرکس که دنبال معنا رفت، یا به صلیب کشیده شد، یا در دریا غرق.»

پرومتئوس پاسخ داد:

«شاید. اما بدون معنا، سقوط بی‌ارزش است. انسان باید بداند چرا می‌سوزد، حتی اگر آن دانستن، خود توهمی باشد.»

باد ناگهان شدیدتر وزید. درختی خشک کنار جاده شکست و بر زمین افتاد. لیلیث دستش را بر شیشه گذاشت و زمزمه کرد:

«ایکاروس، تو کجایی حالا؟ میان آسمان و دریا، در کدام فاصله مانده‌ای؟»

پرومتئوس لب به سخن گشود، اما صدایش آرام بود، شبیه کسی که با خاطره‌ای حرف می‌زند نه با انسان زنده‌ای:

«او نمرده است. هیچ پروازی نمی‌میرد. فقط در قالبی دیگر ادامه می‌یابد. شاید او در هر انسانی که هنوز از جهلش خسته است، زنده است.»

در افق، برقی آبی‌رنگ درخشید. جاده روشن شد — برای لحظه‌ای کوتاه، آن‌ها دیدند چیزی در دوردست می‌درخشد. تپه‌ای سنگی، در میان مه، و بر فرازش سازه‌ای شکسته، شبیه مجسمه‌ای ذوب‌شده از موم.

پاندورا آرام گفت: «رسیدیم؟»

پرومتئوس سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

شیطان سیگارش را خاموش کرد و گفت:

«به مقبره‌ی پرواز خوش آمدید.»

ماشین کنار تپه توقف کرد. باران هنوز می‌بارید. زمین زیر چکمه‌هایشان نرم و سرد بود. بوی نم و خاکستر در هوا پیچیده بود.

آن‌ها از میان مه بالا رفتند، تا جایی که مجسمه‌ی نیم‌سوخته پدیدار شد — پیکری انسانی با بال‌های ذوب‌شده، چهره‌اش رو به آسمان، چشمانش خالی، اما لب‌هایش گویی هنوز واژه‌ای را ناتمام نگه داشته بودند.

لیلیث نزدیک رفت، دستش را بر سنگ گذاشت. سرمای آن تا استخوانش دوید. گفت:

«این اوست؟»

پرومتئوس آرام پاسخ داد:

«این فقط شکل اوست. ایکاروس واقعی در هر تلاشی برای فهمیدن زنده است. در هر انسانی که هنوز از تاریکی می‌ترسد و با این حال قدم برمی‌دارد.»

لیلیث گفت:

«پس ما هم ایکاروسیم، همه‌ی ما.»

پرومتئوس نگاهش را به آسمان انداخت. رعدی در دوردست غرید.

«آری... اما فرق ما در این است که ما می‌دانیم بال‌هایمان ذوب می‌شود، و با این حال می‌پریم.»

سکوتی میانشان نشست، سکوتی از جنس احترام. تنها صدای باد بود که در میان استخوان‌های مجسمه می‌پیچید، انگار هنوز در حال پرواز بود.

پرومتئوس زیر لب گفت:

«او سقوط نکرد... او فقط دیگر زمین را به رسمیت نشناخت.»

جادهزمینفلسفهداستانگفتگو
۱۲
۰
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید