ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

در مسیری به هیچ‌کجا_قسمت ششم

باد می‌وزید ــ سنگین، داغ و غبارآلود، آمیخته با بوی گوگرد و باران کهنه.

جاده چون ماری زغال‌سوخته، زیر نور آخرین شعاع‌های خورشید پیچ‌وتاب می‌خورد. افق، در سرخی محو و چرکِ غروب، می‌لرزید؛ و شورلت SS قرمز خونی، همچون تکه‌ای از همان غروب، آهسته اما مصمم در دل بی‌پایان خاکستر پیش می‌رفت.

رنگ بدنه‌اش، جایی میان خون و زنگار، در نور رو به مرگ آفتاب برق می‌زد. جای پنجه‌های زمان روی درها مانده بود، و خطوطی از گرد و دود بر شیشه‌هایش نقش بسته بود. هر چند دقیقه، باد خاکستر داغی را از زمین برمی‌خاست و بر سطح ماشین می‌پاشید؛ ذراتی که می‌درخشیدند، می‌سوختند، و دوباره در تاریکی فرو می‌رفتند.

درون خودرو، تنها صدایی که فضا را می‌شکست، موسیقی بود:

Canción del Mariachi.

نت‌های گیتار، زنده و طناز، در تضادی هولناک با سکوت بیرون می‌پیچیدند؛ شور زندگی در میان مردگی مطلق.

هر زخمه‌ی گیتار مثل خنده‌ای بی‌جا در مجلس سوگواری بود. اما کسی چیزی نگفت.

چهار نفر، چهار سایه‌ی زنده در میان جهان خاموش.

پرومتئوس پشت فرمان نشسته بود.

دست‌هایش، با پوست ترک‌خورده و خط‌های سوختگی قدیمی، فرمان را محکم گرفته بودند. نگاهش خیره بود به روبه‌رو، بی‌آنکه پلک بزند. چشمانش، بازتابی از آتشی که قرن‌ها خاموشی نتوانسته بود آن را بکُشد. دود سیگار از گوشه‌ی لبش بالا می‌رفت، در نور کم‌رنگ داشبورد تاب می‌خورد، و در سقف ماشین محو می‌شد. چهره‌اش در نور زردی که از نشانگرهای ماشین بر آن می‌افتاد، آرام اما سنگین بود ــ مثل مجسمه‌ای از فولاد و درد.

در کنارش، شیطان نشسته بود؛ قامتش صاف، چشمانش عمیق و نافذ، بی‌احساس و در عین حال پر از دانایی تلخ. نوری که از پنجره‌ی کناری بر نیم‌رخش می‌افتاد، مرز میان انسان و چیزی دیگر را محو می‌کرد. خطوط صورتش حک شده از هزاران قرن تفکر و گناه بود، و در گوشه‌ی لبش خنده‌ای مدفون، که نه از شادی بود و نه از تمسخر، بلکه از آگاهی مطلق.

او آرام نفس می‌کشید، بی‌صدا، چنان که انگار با هر دم، هوا را تحلیل می‌کرد ــ نه برای زنده ماندن، بلکه برای یادآوری طعم وجود.

در عقب، لیلیث و پاندورا نشسته بودند.

نور غروب از شیشه‌ی عقب به درون می‌تابید و چهره‌ی آن‌ها را نیمه‌روشن می‌کرد، گویی از جنس دیگری بودند ــ نه زن، نه الهه، بلکه چیزی میان شور و طغیان.

لیلیث، با موهای سیاه و موج‌دارش که تا روی شانه‌ها می‌ریخت، سرش را به شیشه تکیه داده بود. انعکاس نورهای قرمز و طلایی روی گونه‌اش می‌رقصید. چشمانش بسته بود، اما در لرزش پلک‌هایش اندوهی دیده می‌شد که از هزار عشق و نفرین ساخته شده بود. لب‌هایش اندکی باز، نفسش آرام، و دستانش در آغوش هم گره خورده بود. حضورش در آن فضا چون شعله‌ای نرم بود؛ نه برای سوزاندن، بلکه برای یادآوری حس زنده بودن در میان جهان مرده.

در کنار او، پاندورا جعبه‌اش را میان دستانش گرفته بود. دستانی ظریف اما بی‌قرار، که گویی هنوز وزن تمام بلاهایی را که از آن جعبه رها کرده بود، حس می‌کردند.

نگاهش به بیرون دوخته بود، به بیابان خاکستری، به درخت‌هایی سوخته و برهنه که بر شاخه‌هایشان طناب‌های دار آویزان بود. طناب‌ها در باد تاب می‌خوردند، گاه سایه‌شان چون ارواحی آویزان بر خاک می‌لغزید.

آسمان، خاکستری و خسته، به رنگ سرب و خون درآمده بود. ابرها مثل زخم‌هایی کهنه، باز و بی‌رمق، از افق تا افق کشیده شده بودند.

زمین، سیاه و تیره، از لایه‌های خاکستر و استخوان پوشیده بود. هر از گاه، تکه‌ای فلز نیم‌سوخته از دل خاک بیرون زده بود، مثل سنگ‌قبری برای دنیایی که دیگر وجود نداشت.

ماشین می‌تاخت. گرد و غبار در نور چراغ‌ها می‌درخشید و مثل روح‌هایی که نمی‌خواهند خاموش شوند، در هوا می‌چرخیدند.

گیتار، حالا تندتر می‌نواخت، شورانگیزتر، گویی نوازنده‌ای در آتش آخرین امیدش را می‌نواخت.

پرومتئوس، بی‌هیچ تغییر در چهره، سیگار دیگری آتش زد. شعله‌ی فندک برای لحظه‌ای چهره‌ی او و شیطان را روشن کرد ــ دو مرد در کت‌وشلوار سه‌تکه‌ی سفید، تمیز، خونسرد، در میان جهان سوخته. تضادشان با بیرون، زیبا و دهشتناک بود؛ مثل دو قاصد آسمان در میانه‌ی دوزخ.

در افق، نقطه‌ای سیاه پدیدار شد. نخست کوچک، اما به تدریج شکل گرفت:

دروازه‌ای مرده.

فلز زنگ‌زده و پوسیده‌اش از دل زمین برآمده بود. دو ستون عظیم، با کتیبه‌هایی به زبان‌های فراموش‌شده، برپا ایستاده بودند. بر سردرش، نقش خورشیدی فروپاشیده و ماری حلقه‌زده دیده می‌شد. بخارهایی سیاه از شکاف‌های زمین زیر آن بالا می‌رفت، و در هوا بوی آهن و خون می‌پیچید.

ماشین آرام‌تر شد. هیچ‌کس هنوز حرفی نمی‌زد. تنها صدای گیتار بود، که به اوج خود رسیده بود؛

نت‌هایی پر از شوق و جنون، درست در لحظه‌ای که جهان بیرون در سکوت و مرگ فرورفته بود.

نور چراغ‌های خودرو بر سطح دروازه پاشید. انعکاس نور چون تکه‌ای از روز در میان شب درخشید.

و ناگهان، دروازه ــ آرام، بی‌صدا ــ شکافت.

نه با فریاد، نه با زلزله، بلکه با فروپاشی نور.

در آن لحظه، همه چیز ایستاد: باد، غبار، حتی موسیقی برای لحظه‌ای مکث کرد.

سپس شورلت به حرکت درآمد، و از میان آن شکاف عبور کرد.

پشت سرشان، خاک فرو ریخت.

پیش رویشان، تنها تاریکی بود و شعله‌هایی کم‌جان در دوردست، چون یادگارهایی از امید.

چهار سایه در دل شب فرو رفتند.

و در هوا، تنها صدای آخرین نت‌های گیتار ماند ــ

همچون تپش قلب جهان، درست پیش از خاموشی.

نورجهانفلسفهداستانامید
۸
۰
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید