خیابانها او را نمیشناختند،
اما او به یاد داشت که زمانی در آنها راه رفته بود.
سایهای در میان سایهها، بینام و بیدلیل.
و همین دانستنِ اندک، همین یقینِ بیفایده، کافی بود تا دوباره قدم بردارد.
او راه میرفت نه برای رسیدن، بلکه چون توقف بدتر بود.
ایستادن یعنی اندیشیدن، و اندیشیدن یعنی وزن یافتنِ پوچی.
پس قدم برمیداشت، چون گامبرداشتن نوعی فراموشی است.
کف پاهایش ترک خورده بود، از خاک و گرما.
هر ترک نقشهای بود از جایی که رفته بود — یا خیال کرده بود رفته است.
در دوردست، آفتاب مثل زخم باز میسوخت و جاده چون ریسمانی پوسیده از افق میآمد و در بیزمانی فرو میرفت.
در راه، گاهی نگاهش را به آسمان میدوخت. نه از ایمان، بلکه از عادت.
ابرها حرکت میکردند، ولی هیچچیز تغییر نمیکرد.
جهان در حرکتی بیمقصود میچرخید، مثل ساعتی که تیکتاکش از یاد زمان افتاده است.
روزی به او گفتند عیسی.
او پاسخی نداد.
آدم وقتی نامی ندارد، کمتر میمیرد.
نام مثل زنجیریست که روح را به معنا میبندد، و معنا دیر یا زود میپوسد.
سایهاش در کنار جاده میافتاد و با او قدم میزد، گاهی پیش میرفت، گاهی عقب میماند.
در دلش میدانست هر دو یکیاند — او و تصویرش، فانی در یکدیگر، در دایرهای از تکرار و انکار.
وقتی به دریا رسید، هوا بوی زنگ و نمک میداد.
آب آرام بود، آرامتر از آنکه طبیعی باشد.
روی ساحل قایقی قرمز ایستاده بود، بیصاحب، بینشانه.
به رنگ خون مانده بر سنگ میمانست.
به آن نزدیک شد. کف قایق پوستهپوسته بود، مثل تنِ خستهی خودش.
دستش را بر چوب سرد آن گذاشت، حس کرد چیزی درونش میلرزد — نه ترس، بلکه آشنایی.
در این جهان، آشنایی همیشه خطرناکتر از غریبگیست.
به خود گفت:
«هرگز اینجا نبودهام.»
و صدایی در ذهنش پاسخ داد:
«اما بودهای. همیشه بودهای.»
پا به درون قایق گذاشت.
قایق بیهیچ بادی، بیهیچ تلاشی، لغزید و رفت.
دریا او را پذیرفت، همانطور که گور خاک را میپذیرد — بیهیاهو، بیقضاوت.
در میانهی آب، صدایی برخاست.
نه از بیرون، بلکه از درونِ خستگیِ خودش.
همسراییای قدیمی، بینام، تکرارشونده.
کلماتی در زبان مردگان، آرام و بیاعتقاد:
In excelsis Deo.
لبخند زد.
نه از ایمان، از درکِ بیهودگیِ ایمان.
فکر کرد شاید حقیقت نه در روشنایی باشد، نه در تاریکی،
بلکه در فاصلهی میان آن دو، جایی که صدا پژواک خود را گم میکند.
قایق آرام ایستاد.
شهر در مه ظاهر شد — خاکستری، خاموش، فرسوده.
ساختمانها خم شده بودند، انگار سالهاست شاهد چیزیاند که دیگر ارزش دیدن ندارد.
خیابان خالی بود. باد نمیوزید. حتی سایهای از زندگی نبود.
او در میان آن سکوت راه رفت.
هر گام، بیداری در خوابی قدیمی بود.
دیوارها بوی دعاهای فراموششده میدادند.
در هر پنجره تصویری از خودش میدید، اما پیرتر، محوتر.
انگار شهر خودش بود، جسمی از سنگ که روحش را پس داده است.
در میدان کوچکی، کنار فوارهای خشک، مردی نشسته بود.
مرد چهرهی او را داشت.
چشمانشان یکی بود، بیرنگ، بیداوری.
هیچکدام تعجب نکردند.
– «هنوز سکوت را نگه میداری؟»
– «یکی باید نگه دارد.»
صداهایشان در هوا پخش شد، بیوزن، بیصدا.
سکوت میانشان فشردهتر شد، آنقدر که انگار خودِ سکوت زنده بود.
سکوت، تنها خدای باقیمانده بود.
او نشست. سنگِ زیر پایش گرم بود، مثل چیزی که زمانی زندگی بوده است.
چشمانش را بست. صدای دورِ همان همسرایی باز آمد — پژواکی از زیر پوست زمین.
Deo... Deo...
دیگر مذهبی نبود. انسانی بود، خسته و لجوج، در حال ادامه دادن به خود.
به یاد آورد که اینجا پیشتر گریه کرده است.
خوابیده، خندیده، گناه کرده، مرده.
شاید همان دیروز. شاید هزار سال پیش.
همهچیز تکرار بود.
زندگی چیزی جز بازگشتِ مکررِ سکوت نیست.
وقتی چشمانش را گشود، شهر دیگر نبود.
فقط دریا بود و قایق قرمز، منتظر، مثل آخرین فکر قبل از خاموشی.
دوباره سوار شد.
دریا هیچ نمیپرسید. دریا هرگز نمیپرسد.
فقط میبرد.
زیر لب گفت:
«اینجا پیشتر خواندهام.»
نمیدانست خاطره است یا خیال.
فرقی هم نمیکرد.
دریا بیتفاوت بود، آسمان خاموش، و جهان در تعادل کامل بیمعناییاش غوطه میخورد.
قایق رفت، آرام، بیمقصد،
و او با آن رفت — بیخدا، بیپرسش، بیپایان.
و همین کافی بود.