ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

هم رکاب خورشید_قسمت اول

باران هنوز روی آسفالت می‌رقصید، خیابان‌ها غرق انعکاس نئون‌های لرزان کازینو بودند. هلیوس در سکوت در را برای پرومتئوس باز کرد. هر دو وارد کادیلاک Celestiq نقره‌ای شدند. فضای داخلی خودرو همچون معبدی مدرن بود: صندلی‌های مشکی با دوخت طلایی، صفحه‌های شفاف که نور سفید و طلایی آرامی از خود ساطع می‌کردند. ماشین در سکوتی مرگبار روشن شد؛ تنها صدای خفیف موتور الکتریکی‌اش مثل زمزمه‌ی زمان در فضا جاری بود.

پرومتئوس پشت سر خود چراغ‌های لرزان کازینو را می‌دید که در باران محو می‌شدند، و در آیینه‌ی عقب همچون گذشته‌ای دور و فراموش‌شده عقب می‌رفتند. هلیوس نگاهش را به جاده دوخت، چشم‌های سفید و طلایی‌اش در تاریکی می‌درخشید، و گفت: «پرومتئوس، تو آتش را به انسان بخشیدی. شعله‌ای که شور و عصیان را در جانشان بیدار کرد. اما آیا دیده‌ای چگونه همان شعله، وقتی در دست زمان قرار می‌گیرد، خاکستر می‌شود؟»

پرومتئوس سیگاری روشن کرد، شعله‌ی کوچک در تاریکی کابین انعکاسی سرخ بر شیشه‌ها انداخت. دود آرام بالا رفت و در نور طلایی صفحه‌ی جلو محو شد.

«آتش می‌سوزاند، بله. اما در همان سوختن، حقیقت را آشکار می‌کند. خاکستر بهای آن است. انسان بدون سوختن چیزی نمی‌آموزد.»

هلیوس با لحنی آرام و بی‌رحم ادامه داد:

«اما انسان تنها در سوختن لحظه را می‌شناسد. آن‌ها در برابر من شکل می‌گیرند... و در برابر من از هم می‌پاشند. زمان است که عشقشان را به خاطره بدل می‌کند، امیدشان را به حسرت، و شورشان را به زخم. تو به آن‌ها جرقه دادی، من سایه‌ی ماندگارش را.»

خودرو در میان جاده‌ای خیس و مه‌گرفته می‌لغزید. نور چراغ‌های خیابان مثل نبضی بیمار روشن و خاموش می‌شدند، و هر بار، خطوط چهره‌ی پرومتئوس و هلیوس را تغییر می‌دادند؛ انگار خود زمان، بازی‌ای با صورت‌هایشان آغاز کرده بود.

پرومتئوس: «می‌خواهی بگویی آرزوهایشان فقط بازیچه‌ی توست؟ آن‌ها می‌خواهند آینده را بسازند، نه اینکه در رودخانه‌ی تو غرق شوند.»

هلیوس لبخندی محو زد. صدایش مثل صدای ساعت قدیمی در تالاری خالی بود:

«آن‌ها همیشه آینده می‌سازند، چون نمی‌دانند آینده همان زندان من است. هر آرزو، پرومتئوس، در لحظه‌ای تولد می‌یابد که هنوز لمس نشده. اما همین‌که دستشان به آن می‌رسد، من آن را به گذشته تبعید می‌کنم. عشقشان را در عکس‌ها، پیروزی‌شان را در خاطرات، و ایمانشان را در تاریخ. من دشمنشان نیستم... من دلیل ماندگاری‌شان هستم. بدون من، آرزوها فقط شعله‌هایی بی‌صدا می‌بودند.»

پرومتئوس سرش را به شیشه تکیه داد. باران روی شیشه خط‌هایی لرزان می‌کشید، مثل خطوطی که زندانی با ناخن روی دیوار می‌کشد.

«و باز هم می‌گویی که آن‌ها به تو بدهکارند؟ به شکنجه‌گرشان؟»

هلیوس: «به زندانبان، شاید. اما هم‌زمان به تنها کسی که آن‌ها را جاودانه می‌کند. تو به آن‌ها آتش دادی که بسوزند، من به آن‌ها زمان می‌دهم که از سوختنشان قصه بسازند. به یاد آور، پرومتئوس: انسان بیشتر با خاطراتش زندگی می‌کند تا با لحظه‌هایش. آن‌ها بیش از آن‌که در حال حاضر باشند، در حسرت دیروز و هراس فردا می‌زیند. این است قدرت من.»

ماشین از میان تونلی تاریک گذشت؛ چراغ‌های سقفی تونل یکی‌یکی در شیشه‌ی جلویی روشن و خاموش می‌شدند. هر روشنایی کوتاه مثل ضربان قلبی می‌آمد و می‌رفت.

پرومتئوس با صدایی آهسته و خشن گفت:

«پس می‌خواهی بگویی آرزوهایشان همیشه به شکست محکوم‌اند، چون تو همه‌چیز را می‌بلعی؟»

هلیوس: «نه. شکست، بخشی از بازی توست. اما من... من آن شکست را جاودانه می‌کنم. من حسرت می‌آفرینم، و از حسرت، شعر و فلسفه زاده می‌شود. من آرزوها را می‌میرانم، تا انسان بفهمد زنده بودن یعنی در برابر مرگ آرزوها ایستادن. زمان دشمن نیست، پرومتئوس... زمان همان آموزگار پنهان است.»

سکوتی سنگین در کابین نشست. تنها صدای برف‌پاک‌کن‌ها شنیده می‌شد که بی‌وقفه باران را کنار می‌زدند، مثل دستی که بیهوده اشک‌ها را از صورت پاک می‌کند.

پرومتئوس سیگارش را نیمه‌سوخته در زیرسیگاری فرو کرد، نگاهش را به جاده دوخت.

«شاید حق با تو باشد، هلیوس. شاید انسان برای کامل شدن، باید هم بسوزد و هم به خاطر بسپارد. آتش من لحظه را می‌سازد... زمان تو، معنایش را.»

هلیوس آرام سر تکان داد. لبخندی بر لبانش نشست که هم مهربان بود و هم پر از اطمینان.

«و به همین دلیل است که تو و من باید همراه باشیم. آتش بدون زمان، جرقه‌ای است که فراموش می‌شود. زمان بدون آتش، بیابانی یخ‌زده است. انسان تنها در میان ما معنا پیدا می‌کند.»

ماشین از تونل بیرون آمد. در دوردست، بر فراز تپه‌ها، عمارت ابدیت هلیوس در مه پدیدار شد؛ ساختمانی باشکوه با ستون‌های طلایی که در باران می‌درخشید. پرومتئوس و هلیوس، آتش و خورشید، در کنار هم به سوی خانه‌ی زمان می‌رفتند.

انسانبارانحسرتآرزوفلسفه
۱۵
۳
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید