ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

پوکر خدایان قسمت آخر

کازینو نیمه‌خاموش بود؛ چراغ‌ها مثل فانوس‌های محتضر می‌سوختند و دود سیگار در هوا حلقه می‌زد. دیگر کسی پای میز ننشسته بود. تنها پرومتئوس و همراهانش در سکوت ایستاده بودند. شیطان سیگارش را له کرد، نگاهی تیز انداخت و با لبخندی باریک گفت:

«این، دوست قدیمی، همان درسی بود که می‌توانستم از اول به تو بدهم. تو پرسیدی چرا آدمیان به باخت علاقه دارند... حالا می‌دانی. باخت برایشان مثل بوسه‌ای تلخ از سرنوشت است؛ یادآور اینکه هنوز زنده‌اند.»

پرومتئوس به آرامی سر بلند کرد، شعله‌ای سرخ در چشم‌هایش لرزید. «شاید... اما همین باخت‌هاست که آتش را تیزتر می‌کند. انسان وقتی می‌بازد، می‌فهمد هنوز چیزی برای سوختن باقی مانده است.»

سکوتی کوتاه حاکم شد. ناگهان صدای آرام موتور، همچون زمزمه‌ای از آینده، فضا را شکست. چراغ‌های خیابان روی بدنه‌ی یک کادیلاک Celestiq نقره‌ای لغزیدند. خودرو آرام ایستاد و دری نرم باز شد. مردی بیرون آمد: قدی بلند، موهایی نرم که میانشان رگه‌های سفید و نقره‌ای می‌درخشید. کت‌وشلواری سیاه بر تن داشت که هاله‌ای طلایی پیرامونش می‌تابید. نگاهش گرم و دوستانه بود، و چشمانش سفید و طلایی، همچون دو خورشید کوچک.

او قدم به پیش گذاشت و گفت: «به‌نظر میاد به موقع رسیدم.»

پرومتئوس برای لحظه‌ای مبهوت ماند؛ سپس لبخندی شکست و به سوی مرد رفت. آن دو در آغوش هم فرو رفتند؛ آغوشی که بوی گرما و آشنایی داشت. شعله‌ی سرخ و نور طلایی در هم پیچیدند.

پاندورا با تردید به پرومتئوس نزدیک شد، جعبه را محکم به سینه فشرد و آهسته پرسید: «این کیست؟»

پرومتئوس با آرامش پاسخ داد: «هلیوس... پسر‌دایی من. ارباب خورشید و زمان.»

هلیوس لبخند زد، و گرمای صدایش همچون سپیده‌دم در تاریکی کازینو طنین انداخت:

«آتش تو، پرومتئوس، انسان را به عصیان کشاند. اما هنوز چیزی کم است. تو به آن‌ها شور دادی، اما نه امتداد. آتش، بی‌زمان، فقط لحظه‌ای است که می‌درخشد و خاموش می‌شود.»

پرومتئوس نگاهش را تیز کرد. «انسان با آتش فهمید می‌تواند تقدیر را بسوزاند. چرا باید در بند تو بماند؟ زمان هم زنجیری دیگر است، نرم‌تر شاید... اما زنجیر است.»

هلیوس قدمی جلو آمد. نور طلایی چشم‌هایش در مه باران می‌درخشید.

«نه، زمان زنجیر نیست... زمان همان میزی است که بازی روی آن انجام می‌شود. کارت‌هایت، تاس‌ها، حتی شانس... همه بر بستر من معنا پیدا می‌کنند. انسان، بی‌زمان، چیزی جز جرقه‌ای بی‌اثر نیست. تو با آتش، بذر شور را کاشتی. اما من خاکی‌ام که آن بذر در آن یا رشد می‌کند... یا می‌پوسد.»

پرومتئوس سیگاری از جیب برداشت، اما شعله‌اش پیش از رسیدن به لب، خاموش شد. نگاهش سنگین شد. «پس می‌گویی انسان فقط وقتی معنا دارد که در برابر گذر تو بایستد؟»

هلیوس دست بر شانه‌اش گذاشت، نور گرمی از انگشتانش تراوید.

«انسان تنها وقتی انسان است که می‌داند می‌میرد. ترس از گذر من است که به او عشق می‌دهد، ایمان، خیانت، شعر، اندوه... همه چیز. اگر آتش تو لحظه را می‌سوزاند، من لحظه را به رودخانه بدل می‌کنم. هیچ‌کس مرا متوقف نکرده، حتی خدایان. و این، حقیقتی است که انسان را کامل می‌کند.»

پرومتئوس آهی کشید. برای لحظه‌ای شعله در چشم‌هایش لرزید، گویی خود را در آینه‌ای نو دید.

«شاید... شاید انسان برای شناخت کامل باید هم بسوزد و هم بپوسد.»

هلیوس آرام سر تکان داد. «دقیقاً. بیا، پرومتئوس. اگر می‌خواهی حقیقت را تا انتها ببینی، باید با من بیایی. آتش تو راه را روشن می‌کند، اما این زمان است که آن راه را بی‌پایان می‌سازد.»

شیطان لبخندی زد، دود سیگارش را در هوا رها کرد و زمزمه کرد: «چه نمایش باشکوهی... آتش و خورشید، دو شعله‌ی جاودان، آماده‌اند سرنوشت انسان را دوباره رقم بزنند.»

و در سکوت باران و نور لرزان خیابان، پرومتئوس و هلیوس شانه‌به‌شانه ایستادند؛ آتش و زمان، آماده برای سفری تازه در ژرفای انسان.

انسانفلسفهبازیداستانخورشید
۱۱
۲
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید