غزل میر
غزل میر
خواندن ۷ دقیقه·۱ روز پیش

زندان خیال

*این داستان نمادین است. لطفا آن را جدی نگیرید.

در کنار هم‌بندی‌هایم نشسته‌ام. آفتاب از لابه‌لای میله‌ها به صورتمان می‌تابد. هیچ‌یک، یک‌دیگر را نمی‌شناسیم و نمی‌دانیم چطور به اینجا آمده‌ایم. فقط شماره‌هایمان را به‌یاد داریم که صبح به‌ما داده شده، نام‌هایمان و آخرین رخدادها، در شبی مه‌آلود.

هیچ‌کس ذره‌ای دم نمی‌زند تا زمانی که در زندان کوبیده می‌شود و شماره یکی از ما صدا زده می‌شود. آسمان از آبی روشن به تیره‌ترین حالت خود چهره برمی‌گرداند و ابرهای خشمگین سرتاسر آسمان را دربرمی‌گیرند. آفتاب داغ جای خود را به‌صاعقه می‌دهد و من به‌خود می‌لرزم.

دوباره در زندان با تکانه شدیدی به‌لرزه درمی‌آید و نگهبان برای دومین بار صدا می‌زند. هیچ یک از ما از جای خود تکان نمی‌خورد. صاعقه شدیدتر می‌شود و تخت خواب چوبی گوشه سلول به‌لرزه درمی‌آید. مگر او چه‌کسی است که هربار با صدا زدنش، آسمان و زمین به‌رعشه می‌افتند و طوفان به‌پا می‌کنند؟ اگر آن‌چنان قدرتمند و مهیب است، پس گناهش چیست و در این زندان چه می‌کند؟ اصلا همچین فردی چگونه می‌تواند در بند شود؟

این‌بار با تکان در، او بلند می‌شود.دست‌هایش را به سینه‌اش قلاب می‌کند و بلند می‌گوید: "کافی است."

نگاه همه به او دوخته شده است. انگار یکی از ما منتظر است تا او خودش را معرفی کند و نام واقعی‌اش را بگوید. و او می‌گوید: "من جسارت هستم.گویا تاوان همین بودنم را پس می‌دهم."

خشکم می‌زند. جسارت؟ آن‌که فقط در داستان‌ها و افسانه‌ها نامش را می‌شنوی، آن‌که همواره در تاریخ دوش به دوش قهرمانان و پهلوانان و اساطیر بوده است و در درون مردی با تبر روبه‌روی سنگ‌ها و بت‌ها، در درون زنی میان نبردی با زندگی، در درون کودکی هنگام رها کردن یک بادبادک و ولو کردن پاهایش در آب سرد رود. جسارت چه‌گناهی مرتکب شده بود؟ چرا حالا در قلب فریادی از ناعدالتی نبود یا در سر پرستاری که کودکی را نجات می‌دهد؟

اما پیش از اینکه پاسخ سوالاتم را دربیایم، او از در بیرون رفته بود. انگار مانند سایه‌ای در تاریکی محو شده بود و دیگر هیچ تصویری از او وجود نداشت، انگار به پشت آیینه رفته باشد.

آسمان باز از خاکستری به آبی روشن باز می‌گردد. یکی از ما بلند می‌شود و پتوی مچاله روی تخت را کنار می‌دهد و زیر آفتاب دراز می‌کشد. انگار همه ما بعد از صحبت جسارت، جسارت صحبت کردن با یکدیگر را پیدا کرده‌ باشیم؛ سکوت را می‌شکنیم. او از روی تخت می‌گوید: "شما هم مثل من نمی‌دانید چرا زندانی شده‌اید..؟ حتی از شب آخر نیز چیز زیادی به‌یاد نمی‌آورم. فقط حس می‌کنم سرم درد می‌کند.. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم انگار در یک سقوط بوده‌ام. اما.."

یکی دیگر از ما که از ابتدا در کنج سلول کز کرده است، ناگهان او را قطع می‌کند و می‌گوید: "من هم آنجا بودم و اتفاقا برخلاف تو خیلی هم خوب یادم است. چون من از خیلی وقت پیش آن‌جا بودم و حتی در آن‌جا خانه‌ای ساخته بودم. همه شما را قبلا دیده‌ام. حتی حدس می‌زنم چرا ما الان این‌جا هستیم."

دوباره سکوت برقرار می‌شود. او از کجا ما را می‌شناسد؟ آن‌که روی تخت است چرت می‌زند و آن‌که در گوشه اتاق است، دوباره سرش را به‌پایین انداخته و در خود فرو می‌رود. یکی دیگر هم گوشه دیوار ایستاده است و انگار مدام دارد سعی می‌کند دیوار را با مشت‌هایش سوراخ کند. یکی هم ناخن می‌جود. من فقط دست‌هایم را باز و بسته می‌کنم و به زانوهای ترک خورده‌ام نگاه می‌کنم.

بار دیگر در کوبیده می‌شود و شماره دیگری را صدا می‌زند. آسمان ثابت است، تغییری نمی‌کند. آن‌که روی تخت چرت می‌زند از خواب می‌پرد و با بیخیالی به‌سمت در می‌رود. قبل از خارج شدن رو به ما می‌کند و می‌گوید: "رفقا! نمی‌دانم ما را کجا دارند می‌برند اما کلید این زندان در نهایت پیش من است. یادم رفت خودم را به شما معرفی کنم. من رهایی هستم. اگر این‌جا گیر افتادید، هر طور شده من را پیدا کنید."

رنگ از چهره همه پرید. رهایی مثل مو در باد یا مثل موج در دریا یا مثل شن روی کوه‌ها. رهایی، آزادی از تمامی قید و بندها. برای همین از سقوط حرف می‌زد. سقوط؟ حالا من هم دارد یک‌چیزهایی یادم می‌آید. وثتی برگشتم رهایی مانند یک پیراهن سفید بلند که در نور فرو می‌رود، از در بیرون رفته بود.

رو به غمگین کنج دیوار کردم. برای اولین بار تصمیم گرفتم چیزی بگویم و از او پرسیدم: "تو گفتی همه ما را می‌شناسی. چطور می‌شناسی؟ خودت کیستی؟"

او دوباره سرش را بالا آورد و با بی‌حوصلگی و تامل پاسخ داد: "خیلی خب. حق داری مرا به‌یاد نیاوری، این طبیعت توست. تو از همه بیزاری. تو ما رو به‌اینجا کشیدی. من غم هستم. غم بسیار. همیشه در همه‌جا هستم. وقتی می‌خواهی زاویه قائمه ماه را با گونیا بسنجی، وقتی ساعتت را نگاه می‌کنی و عقربه‌ها حرکت نمی‌کنند، وقتی از دست می‌دهی، وقتی به‌دروغ می‌خندی پشت خنده‌هایت، وقتی بی‌صدا می‌شکنی، وقتی غزل می‌سرایی،.."

در این میان ناگهان آن یکی مشت محکم‌تری به دیوار کوبید و دیوار فرو رفت. رد قرمزی از مشت‌هایش سرازیر شد و با درد و عصبانیت روی زانوهایش خم شد و دستش را محکم فشرد. آن‌یکی که ناخن می‌جوید شتابان به سمتش دوید و دستانش را گرفت. او را به‌سمت شیر برد و خون دستانش را در آب شست. همه‌جا پر از خون شده بود. دستانش را با پتوی روی تخت پیچید و آرام گفت: "من اضطرابم. وقتی می‌آیم همه به‌خود می‌لرزند. معده‌ات جوری پیچ می‌خورد که دلت می‌خواهد زندگیت را بالا بیاوری. "

بعد از آن دوباره ابر جلوی خورشید را گرفت و آسمان شروع به رعد و برق کرد. اضطراب با نگرانی به دست‌های پر از خون اشاره کرد و از او خواست صحبت کند. او گفت: "من خشمم؛ مانند همین صاعقه."

حالا همه‌چیز داشت روشن می‌شد. از رخداد آن‌شب به‌یاد می‌آوردم. قبل‌تر هم او را دیده بودم. یعنی روزهای زیادی را با او می‌گذراندم. دخترک را می‌گویم. طفلکی پر از غم، اضطراب و خشم بود. از بود و نبودها و از آنچه در تمام زندگی به‌سرش آمده بود. از حسی که به خودش داشت. از نگاهی که با غم به دستانش می‌کرد. از زبانش که می‌گرفت، از پدرش، مادرش، برادرش. از تنهایی‌اش. از چهره‌اش که رنگ‌پریده بود، از موهایش که زیر حجاب می‌رفت، از چشمانش که تاریکی در آن خانه کرده بود. از دویدنش صبح تا شب برای آینده و پول. از چیزهایی که می‌فهمید و چیزهایی که نمی‌فهمید. از فریاد جامعه. از چیزهایی که می‌خواست و به‌آن‌ها نرسیده بود. از احساس گناهی که روزها و شب‌ها دنبالش می‌کرد، مانند یک‌سایه.

حالا باران شدیدی می‌بارید و هوا طوفانی شده بود. تازه به‌یاد دخترک افتاده بودم. آن رخداد همین بود. خودکشی دختر و جسارتی که به سراغش آمده بود و رهایی بعد از سقوط. همه‌چیز برایم روشن شده بود.

غم گوشه‌ای می‌گریست، خشم فریاد می‌زد و اضطراب به پاهایش چنگ می‌انداخت. تک به تک آن‌ها در نهایت با نگهبان رفتند و در تمام مدت من نشسته بودم و تنهایی کتابی را می‌خواندم که از زیر تخت داخل سلول پیدایش کرده بودم؛ "چطور به قهقرا نرویم (خلاصه حقوق یک زندانی)".

برای آخرین بار، نگهبان هم به‌سراغم آمد و این‌بار شماره‌ای را خواند که شماره من بود. بدون هیچ حرفی با نگاهی بیزار به‌راه افتادم و از در سلول به‌بیرون رفتم. از راهرویی طولانی گذر کردم و به‌اتاقی رسیدم که باز همه در آن‌جا جمع بودند و جنون بالاتر از همه و روبه‌روی ما نشسته بود. او سر خم کرد، کاغذی را نگاه کرد که تصویر دختر در آن بود و غزلی زیرش نوشته بود. نگاهی به من انداخت و گفت: "تو دلیل اصلی این جنایت شناخته شده‌ای. در این دادگاه هیچ شانسی نداری؛ نفرت. تو باعث شدی این دختر از زندگی‌اش متنفر شود و دیگر نتواند با غم و خشم و اضطراب خود کنار بیاید. تو روزها و شب‌هایش را خوردی."

هق هق غم شدیدتر شده بود. باید به جرم قتل دختر محاکمه می‌شدیم. همه ما. ما در خیال او بودیم و روزهایش را سیاه کرده بودیم. اما چرا من..؟ در کنار هم‌بندی‌هایم حالا شکسته بودیم. دختر پریده بود. در خواب و احساساتش گیر افتاده بود و حالا راه برگشت نداشت.

جنون با جدیت انگار که ذهن مرا خوانده باشد گفت: "نفرت. نفرت در جهان از هر احساسی قوی‌تر است. حتی عشق."

زندانخیالخودکشیاحساساتسورئال
هیچکی تنهایی مارو نداره..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید