از خواب پريده بودم. ساعت 3:00 بود.باز هم همان كابوس تكراري به سراغم آمده بود. عرق سرد را از روي پيشانيام پاك كردم و به نور ضعيفي كه از لابهلاي پرده بيرون ميزد، چشم دوختم. پرده، توري و سفيد و در اثر گذر زمان نازك شده بود. نوري كه از آن ميگذشت حاصل چراغهايي بود كه تا اين موقع از شب روشن مانده بود. نور همواره روي ميز چوبي كنار دیوار ميافتاد و مجسمههاي روي آن را به طرز عجيبي بزرگتر و با صورتهاي سهمگين جلوه ميداد.
هنوز نتوانسته بودم خودم را از كابوس وحشتناكام بيرون بكشم. شش ماه بود. يعني تا هفته ديگر، دقيقا ميشد شش ماه كه اين بار سنگين را به دوش ميكشيدم. هرشب نبود. شايد در ماه يك يا دو بار اتفاق ميافتاد اما هربار، تا چند روز من را بهم ميريخت و دچار بيخوابي ميكرد. اكثر اوقات وقتي بيدار ميشدم و ساعت را ميديدم 11:11 را نشان ميدیدم. نميدانستم چرا بايد همواره خواب فردي را ببينم كه هرگز او را در واقعيت نديده بودم؟ آشنا بود. گویا من او را ميشناختم. شاید مدت زيادي نبود كه او را ميشناختم اما انگار از كودكي با او بزرگ شده بودم. هربار كه به ياد او ميافتادم حس وارد شدن به مكاني را داشتم كه تا به حال به آنجا نرفته بودم اما ميدانستم انگار آنجا بودهام.
چهره اش را نميديدم. حتي در واضحترين خوابها هم هرگز چهره كسي را نديده بودم. نميدانم از كجا، اما انگار ميدانستم كه او كيست! حسي را که از او دریافت میکردم، بيشتر از هر احساسي در دنياي واقعي و عميق تر از آنچه كه بود درك ميكردم.
از تخت بلند شدم و سيگاري آتش زدم. باز هم، بي خوابي به سرم زده بود و نميدانستم چطور بايد تصوير كابوس را از ياد ببرم. سيگار را از عمق وجودم فرو دادم. با اضطراب به كابوسي كه ديده بودم ميانديشيدم. ته مانده آب در ليوان را نوشيدم و سعي كردم به چيزي جز كابوسم فكر كنم. متوجه شده بودم كه فضاي اين کابوسها، فاصله زيادي از جايي دارد كه من زندگي ميكنم. شايد در شهري ديگر، كشوري ديگر و يا حتي دنيايي ديگر!
حتي به ياد دارم، يكبار خواب ديده بودم كه در شهري پر از نور و رنگ قدم ميزنم. هوا تاريك بود اما توانستم آبشار بزرگي را از دور ببينم. دریافتم كه درNiagara هستم.در خيال شيرينم قدم ميزدم كه ناگهان ديدم او در طرف دیگر خيابان ايستاده و با چشمهاي تيره به من زل زده بود . گويا منتظر چيزي بود. وقتي متوجه حضورش در آنجا شدم، به سمت من آمد و چشمهایش را به من دوخت.باز هم آن احساس شدید در خونهایم دویده بود و تپشهای سریع قلبم را حس میکردم. شروع به قدم زدن كرديم. در آن خيال هيچ چيز جز شور و شعف عجيبي كه در دلم داشتم را حس نميكردم. اما هنگامی که از خواب پريده بودم، حسي تهي و پوچ حاصل از دست دادن آن خيال شور انگيز داشتم. به طور ناخودآگاه غمگين شده بودم.
دیوانهوار فکر میکردم و نمیتوانستم حتی لحظهای چشم فرو ببندم. گاهي فكر ميكردم ريشه اين خوابها از كدام بستر سر بيرون زده بودند؟ تماما حاصل افكار و ناخودآگاه من بودند يا از دنيايي ديگر ميآمدند و به من الهام ميشدند؟ حاصل فرود آمدن از جهاني ماوراء بودند يا حاصل برخاستن از سر مضطرب و وهمزده من؟ این افکار دیوانه ام میکردند. كل اتاق را اندازه كيلومترها پيموده بودم. به یاد آوردم که هرسال اتاق كوچكتري به من داده بودند. هربار كه اتاقم كوچكتر شدهبود، فكرهايم بيشتر شده بودند؛ در نتيجه مسافت بيشتري را براي پيمودن نياز داشتم. اما همین اتاق چند متری بود که من آن را به اندازه کیلومترها پیموده بودم و بدون هیچ گلهای از سیمانی بودن زمینش، آن را پابرهنه زندگی کرده بودم.
ساعت 4:45. آخرين نخ از پاكتم را روشن كردم و به بيخوابي كه اينطور، مانند الكل در خونهايم دويده بود، فكر كردم. جرعهاي ديگر آب نوشيدم و سعي كردم چشمانم را ببندم. وهم همه چیز را از یاد من برده بود، حتی به ياد ندارم دقيقا چه ساعتي به خواب رفته بوده بودم اما زماني كه بيدار شدم ساعت رومیزی 11:11 را نشان ميداد.