در دنیا یک چیز هست که با هیچ چیز قابل توجیه نیست و آن عشق است. فراق، تاوان عشقی ست که برای زیباتر تپیده شدن قلبهایمان میپردازیم. برای تمامی آن روزهایی که با لبخند بیدار شدیم، با یادش در طی روز، استوار ادامه دادیم و با یادش سر به بالین گذاشتیم.
تاوان همان لحظاتی که بی دلیل دلت میخواهد کنارش بنشینی و سکوت کنی تا قلبت از صدای نفسش پر شود. آن جا که عشق، اکسیر جوانی می شود و با دیدنش دستی مهربان، باد غبار را از چهره ی خاطرات میزداید.
میان کوی کویریِ من، بارانی میبارد. او میبارد. میشوید و میآمیزد و میبرد. کالبدم را میبلعد در همان لحظهای که بوسیدنش تولد دوباره ی من است. اولین مبعوث سرزمین وجودم میشوم و او فرشته ی وحی عشق.

هر داستان از یک اتفاق متولد میشود و آرامآرام هم چون زرد شدن برگ های پاییزی ریشه میدواند. داستان ما هم در اولین نگاه، بذر آشوبش را کاشته بود. تا دیدمش لبخند زدم. ناخواسته بود.قسم میخورم! پیش از او آدمها با لبخندهای دروغ، قلبم را خسته کرده بودند.
زندانی میشوم. مثل زندان های دیگر نیست، فرق دارد. آیا این عشقیست راستین یا تنها دستاویزی ست برای پر کردن خلأ تنهایی؟ درس است. نه برای داشتن، بلکه برای فهمیدن نبودن.
نیازی به سخن نیست. صدای قلبم همه چیز را میگوید به او. اینکه توکلم را به عطر تنش سپردم و ایمانم را در بوسههایش شکستم. تا پیش از او عشق حسی آن سوی خط قرمزِ قصهها بود؛ که حقیقت نداشت، که مجازی بود، هوس بود. من چون سربازی وطنپرست به دنبال او کشیده میشدم و از خودم دور. من میشکستم و او میشدم.
مظنون بود و مضمون. مینوشتم از او، از شعر، از عشق، از او. در فراسوهای ذهنم فقط او بود. اویی که حتی فکرش شور و هیجان را به دلم سرازیر میکرد. در رویای با او بودن تا آخر دنیا رفته بودم. ای کاش قدرت نگه داشتن لحظات را میداشتم و لحظهها را دقیقا در بغل او زیر اشکهای آسمان نگه میداشتم.
او اما همیشه یک قدم عقبتر بود. جایی میان خواستن و نخواستن، علاقه و غرور. من پر از خواستن بودم و نخواستم. این اذیتم می کند! ابرهای سیاه، رقص زیبای ستارگان را پنهان میکردند. یک بار به او گفتم «قبل از اینکه ترس رو بشناسی، قلبت چجوری میتپید؟ میشه یه بار دیگه صدای نرم اون ضربان رو بشنوم؟ یادم بیاد دویدن چه حسی داشت. نه از ترس، از شوق دیدن کسی که دوستش داری.» سکوت کرد. آن روز بود که فهمیدم بعضی جداییها با فریاد نه، با سکوت است که شروع میشوند.

بی او گنگم و گم. سکوت خانه دیگر نه یک فقدان محض، بلکه شکسته ترین آوای هستیست. پزشک میگوید قرصها فقط برای اضطرابند ولی اضطراب من این بیداریست. من از بیداری میترسم، چون هر بار چشم باز میکنم، او نیست. این سکوت، یک فریاد رسا از نبودن اوست.
آخر در این دنیا که در پایان حتی روح نیز جسم فانی را رها کرده و خود به تنهایی پرواز میکند، چگونه میتوان باور کرد که آدمهای ماندنی وجود دارند؟
اعلام نتایج مسابقه نویسندگی سه فصل عشق به زودی…

نویسندگان: Taha، سارا حیدریان، Mahsa، Abnoos ، الهه گلکار، آذرگان، خاکستری،parsax_x، Leyla Hsd ،کمیل امینی، mim_banoo، دختر مهتاب، الهه روح اللهی، Kanî، آیما شیخ، پرواز بر روی اقیانوس، مهدار بنی هاشم، Razeghi، گل آتیش، فاطمه میم، Ayhan_Mihrad، Arezoo، Mr Jey ، Alfa، سرگرد دیزونانس
گردآورنده: خودنویس