امروز روز چهارم از ۷ روز اعتراف به ترسه . اگر روز سوم رو نخوندین ، بخونین .
تا حالا فکر کردین وقتی میمیریم ، ازمون چی میمونه به یادگار ؟ آدم ها ما رو چجوری یاد میکنن ؟ وقتی همه ی اون آدم هایی که ما رو میشناختن بمیرن، چی؟ ۵۰ سال بعد آدم ها ما رو به یاد میارن ؟ چجوری به یاد میارن؟
شاید این ترس یه ارتباطی داره به همون نیاکان قدیمی مون که روی غار مینوشتن !
شاید این همون دلیلیه که رو تخت جمشید پر از یادگاریه (تو رو خدا نکنین … هزار تا راه برای ماندگاری هست. گند زدن تو آثار تاریخی باعث میشه همه شما رو یه -بلا نسبت- فاقد شعور معمولی به یاد بیارن …). شاید این همون دلیلیه که ما مینویسیم . شاید این همون دلیلیه که معلم میشیم تا تاثیر بذاریم، آهنگساز میشیم تا با نت ها حرف بزنیم، شاعر میشیم، مینویسیم ، هنرمند میشیم ، به اسم مون مدرسه یا کسب و کار میزنیم ، یه دستور پخت خاص خودمون در میاریم تا نسل های بعدی ازش به عنوان دستور پخت خانوادگی مخصوص یادش کنن !
کارهایی که برای ماندگاری اسم مون میکنیم تمومی ندارن . شاید حتی آوردن فرزندی که فامیلی ما رو ادامه بده مثال بعدی باشه !
وقتی که ما دیگه نیستیم ، تمام اون چیزهایی که انجام دادیم و اثرش مونده میمونه . عکس هایی که توش لبخند مصنوعی زدیم یا از ته دل خندیدیم ، یادداشت هایی که اول کتاب هامون نوشتیم ، بی عدالتی هایی که کردیم و اثرش موند ، فداکاری هایی که برای عدالت کردیم ، جوانمردها و شیرزن هایی که تربیتشون کردیم … اینا همونایی هستن که از ما میمونه .
من از فکر اینکه یه روزی دیگه هیچ وقت کسی منو یادش نیاد ، میترسیدم. از اینکه نبودنم تو جمع دوست هام براشون فرقی نداشته باشه . از اینکه کسایی که با عشقشون ضربه دیدم ، بعدا جوری من رو فراموش کنم انگار که هیچ وقت توی زندگی شون نبودم . از اینکه وقتی نیستم از یاد برم .
بعدا فهمیدم من هیچ وقت نمیتونم بفهمم آدم ها چقدر منو یادشون میمونه اما میتونم جوری زندگی کنم که دوست دارم باهاش منو به یاد بیارن .
من فهمیدم اگه بقیه منو فراموش کنن غم انگیزه اما اینکه خودم خودم رو فراموش کنم با رفتار کردن به شکلی که فکر میکنم بقیه بیشتر یادشون میمونه غم انگیزتره…