از دیدارمان نوشتم؛ دیداری در دوردست. در دریای نِگَهِ خیسِ ستاره. تو باید بدانی چه بر من گذشت. من ملامت شدم. داغدار و درمانده. در خود فرو ریختم و فرو مُردم؛ فریادم تا فوقِ فلک رفت ولی فریادرسی نبود. تنها شبنشینِ شبهای درازم، بادِ بیرحمِ بیخوابی بود. خوشا در خود شکستنها؛ خوشا بیدار ماندنها... .
ذهنم کاروانسرایی از افکارِ فلج و فلکزدهست. گرچه در خاطره میپرستمت اما؛ از تو تنها تصویرِ تار و مبهمی دارم. تصویری که زیرِ مرواریدِ مردابِ چشمانم لغزید؛ و در لیوانِ لبالبِ لحظههایم غرق شد. چه عبث بود این انتظار و چه عقیم بود این امید. وقتی آن حلقههای دارِ حلاوتسنج، اینچنین حلقومفشاران حلقآویزم میکنند، دیگر چه انتظاری و چه امیدی؟ ملاقاتِ مرگ از ندیدنت دشوارتر نیست. پیدایم کن پیش از آنکه موجِ مهاجمِ ملال، ببرد مرا به تاراجِ جنون.
من؛ این غافلِ غمینِ شبهای سپید؛ اسیرِ سِحرِ سحرگاه و قماربازِ تقدیر؛ تنها و تنها، تو را میخواهم. بیپردهتر از این چگونه گویم؟ جانا، بیهوا نامم را صدا بزن. رازقیام؛ سردستهی شبزدهها، مغرور و کمی پرپر.

نازنینم، میجویمت گرچه تبوتاب ندارم؛ تا بلکه آرام بگیرد این قلبِ گنجشکصفتِ پرتلاطم. با من غریبی نکن. بیا تا آشفتهبازارِ ذهنت را آرامتر کنم. به با تو از ما گفتن محتاجم. به فنجانی قهوه نوشیدن با تو. به عطر تلخ سیگار، زیر سقفی دودی از جنسِ سرسبزی. رعایت احوال میکنم؛ و اگرنه چنان به کامِ تو محتاجم که شبانه از ترسِ ناکامی، همصحبتِ با خود میشوم.
جانم را بر تاقچهی نگاهت آویزان؛ نفسی تازه میگیرم. منِ بیعُرضه، هیچ ندارم که به تو عَرضه کنم. سوزِ سازم را سرمهی چشمت میکنم تا دردهای کهنهات خوابی روند. تا که بیش از این تماشایت کنم. آرام بگیر؛ آرام بگیر دیوانهای از جنس من.
آنگاه که رنگِ آرامش گرفتی، گوش به شبانگاهان بسپار؛ به غوغای ستاره؛ به زخمِ زخمه بر این تار که تسلیم تو گشته... . به کدام سو قلمت میرقصد؟ مرا به شبانهی اشعارت فرا خوان، تا در این خاکِ خونمرده، بذرِ بوسه بِرویَد. تا که شاید به لمس نگاهت مفتخر شوم.
قطعهی «شب کویر» از کیهان کلهر / آلبوم «شب، سکوت، کویر»
رازقی، ۰۴/۰۷/۱۰