و در آخر، او ماندبا دستانی که هنوز بوی رویا میدادو چشمانی که شب را بیشتر از هر طلوعی میشناختاو ماند، میان صفحاتی پر از ناگفتههابا قلبی که آهسته…آهسته نفس میکشیدتا کسی نفهمدچقدر خسته است،و هنوز،چقدر دوست دارد زندگی کند...