ویرگول
ورودثبت نام
ربکا
ربکا
ربکا
ربکا
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

او ماند .

و در آخر، او ماند
با دستانی که هنوز بوی رویا می‌داد
و چشمانی که شب را بیشتر از هر طلوعی می‌شناخت
او ماند، میان صفحاتی پر از ناگفته‌ها
با قلبی که آهسته…آهسته
نفس می‌کشید
تا کسی نفهمد
چقدر خسته است،
و هنوز،
چقدر دوست دارد زندگی کند...

دلنوشتهادبیاتشعر نومتن احساسی
۰
۰
ربکا
ربکا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید