حسین | righteous
حسین | righteous
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

هان؟ بیست سالمه؟ من؟ اقااااا

تولدمه!

هر بار تو آینه به خودم نگاه میکنم و ریش هامو میبینم، یا هر وقتی که جایی تاریخ تولدمو مینویسم تعجب میکنم، یعنی من واقعا بیست سالمه؟ یکم زود نگذشت؟

ولی لعنت بهش، سال خوبی بود، سال خیلی خیلی خوبی بود.

اگه بگم زندگی من تازه از ۱۹ سالگی شروع شد و از نظر تجربه های مفید، خاطره های خوش و دستاورد (حالا چیز خاصیم نیست ولی در مقایسه با ۱۸ به ۱۹ سوپرمنی بودم امسال😂) بهترین سال زندگیم بود الکی نگفتم.

از افسردگی شدید بیرون اومدم، به یه درآمد و نیمچه تخصصی رسیدم، رفقای خوبی پیدا کردم، رابطه ام رو با خانواده ترمیم کردم، رشته خوبی رفتم، تازه بالاخره امکانات اولیه بازی کردن رو برای خودم فراهم کردم!

خدا میدونه چقدر دلم میخواستش و تمام این سال ها دستم بهش نرسیده بود، واقعا هم تجربه خیلیییییی لذت بخشی بودش.

ژون
ژون

تازه علاوه بر همه اینا...یه دوست دختر دارم؟

خدایا این یکی عجیب ترین بخششه، من مگه ربات نبودم؟ دقیقا چرا و چگونه عاشق شدم؟ شیمی بین من و پ دقیقا چطوری شکل گرفت؟ کاش علی یه پست بزاره توضیح بده.

نمیدونم واقعا با این باگ دوست داشتنی وسط اعتقاداتم چیکار کنم، اما خب فعلا بغلش میکنم تا ببینیم چی پیش میاد.

اما با این همه من خیلی خیلی بیشتر میخوام!

پایان صفحه اول قصه
پایان صفحه اول قصه

صادقانه بگم سال هاست انقدر احساس انرژی نکردم، فارغ از اینکه شب چقدر خوابیدم هر روز پر انرژی بیدار میشم و خارش دستم تا دست به یه کار مفید نزنم قطع نمیشه، نقشه های گنده گنده و خارج از توانم دونه دونه دارن تو ذهنم پدیدار میشن.

فکر کنم بخاطر سنمه، الان تو پیک انرژی ام و فکر کنم این پیک تا یکی دو سال بیشتر ادامه پیدا نکنه. برای همین یه لیست درست کردم که حتما امسال بهشون برسم، خدا میدونه تیک زدن اونا چقدر مزه میده!


هرچند اینکه همکار ندارم یکمی تو ذوقم میزنه، هنوز یادمه وقتی با دوستام راجب راه انداختن یه کسب و کار حرف زدم و فهمیدم شریک خوبی ازشون در نمیاد چقدر خورد تو ذوقم.

بماند که هرچیزی یه سنی داره، اگه الان به چیزای که دلم میخواد نرسم و بزارمش برای چند سال دیگه، وقتی بدستش بیارمم بهم کیف نمیده.

جانی و جهانی و چنینی و چنانی...
جانی و جهانی و چنینی و چنانی...

این چند وقته واقعا نشد بیام ویرگول، البته اصلی ترین دلیلش بخاطر پ ئه که عین یه ماده ببر رو قلمروش (که بنده ام...جان؟) حساسه، یکی هم بخاطر میل به نوشتنه که خیلی کمتر شده، که بخش بزرگیش بخاطر باگ های ویرگوله.

اما گذشته از اینا، کلی کار هست که دوست دارم انجامشون بدم و فکر نکنم بتونم کنارش ویرگول هم باشم، پس احتمالا از اول مهر کلا برم تا عید.

یک سال پیش که اومدم ویرگول فکرشم نمیکردم انقدر اینجا منو عوض کنه، از یه تن پرور تمام عیار به یه پسر معمولی که رویا های زیادی داره.

تو این مسیر خیلیا ها حتی بدون اینکه بدونن خیلی نقش مهمی داشتن، از دختر مهتاب و مهربونی هاش، سید و اخلاق همیشه خوبش، محدثه و رفاقت و معرفتش، آفتابگردون و تشویق هاش، فائیر و مشورت های خیلی خیلی فوق‌العاده اش، تا gost (اولین مشاور بنده در امور غریبه و باز کردن بخت [دارای نماد اعتماد الکترونیک و تضمین کیفیت مشاوره] ) و رفیق کم پیدامون که اولین تشویق هام رو از اونا گرفتم، پ با بودنش، و همینطور کلی ادم دیگه.

دم همگی تون خیلی خیلی گرم، واقعا مدیون تونم رفقا

امیدوارم تو زندگی تون به هرچی میخواید برسید:)

پ.ن۳: همیشه فکر میکردم تو ۱۰ سالگیم قراره اتفاق خاصی بیوفته (بن تن فنا میدونن چی میگم)، الانم همین حس رو دارم، امیدوارم این‌بار درست از آب در بیاد!

پ.ن۲: شهریوری دیگه ای نبود؟

پ.ن۳: ویکتور ویک رو یه نمه اصلاح کردم، یحتمل آخرین پستم قبل رفتن باشه.

دلنوشتهزندگیپ
یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو می‌نویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید