ویرگول
ورودثبت نام
رُهــام
رُهــامخود آ به تماشا هرسم را...
رُهــام
رُهــام
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

فلسفه بادکنک بودن

در آن خیابان همیشگی قدم میزدم. گام هایم همیشه محکم تر از مابقی مردم بود. عادت کودکیم بود. مادرم میگفت: «با هر قدمی که برمی‌داری کره زمین را به عقب هل میدهی تا جلوتر بروی.» نمیدانم چرا اما انگار سرگرمی جالبی برایم شده بود که جهان را هربار عقب‌تر هل بدهم. خصوصا از زمان فوت مادرم که خشم و ناراحتی نبودنش، کاری کرده بود که ترجیح می‌دادم، جهان و تمام متعلقاتش را به گونه‌ای هل دهم که دیگر هرگز جلو چشمانم نباشند. انگار که میخواستم عقده‌هایم را سر جهان خالی کنم، فرار کنم یا حتی در نبرد واضحا باطل، تظاهر کنم که نسبت به جهان بی‌تفاوتم.
به قدم‌های محکمم، ریتم را اضافه کردم. سعی میکردم بین خانه‌های پیاده‌رو جوری قدم بگذارم که پایم را روی خطوطشان نرود. این هم تکه‌ای دیگر از همان عادت کودکی بود. یکجور رقص و تراپی توامان. غرق در بین همین اوهام بودم که یکدفعه با صدای جیغ بچه‌ای از جا پریدم. انگار رسیدن به بی‌تفاوتی حتی در پیاده‌رو برایم یکجور رویا بود که دستانم هرگز به آن نمی‌رسید. یک نقطه ایستادم و دنبال منبع صدا گشتم. آن سمت خیابان دخترکی کوچک بادکنکش از دستش رها شده بود و همین باعث گریه‌ی ممتد او شده بود. بادکنک هم انگار برای اینکه بیشتر جیغ دخترک را در بیاورد، همینطور جلویش پیچ و تاب میخورد و دور میشد. مادر دخترک که چندقدمی جلوتر بود و همزمان داشت با تلفن حرف میزد، برگشت. اخمی کرد و دست دخترک را گرفت و او را کشان کشان با خودش برد.
نگاهم چرخید به سمت بادکنک روی هوا. میزان رهایی و بی‌تفاوتی‌اش من را عذاب میداد. رها در مکان و زمان. میتوانست به گذشته و کودکی‌ات چنگ و بزند و همانجا مجسم‌اش کند، میتوانست با باد تانگو دو نفره مخصوص خودشان را اجرا کنند یا حتی آنقدر اوج بگیرد که دیگر رنگ قرمز براقش برای هیچکس مشخص نباشد.
دیدنش برای من همانا و یادآوری آن سوال کودکیم همان: «مادر، اینکه زمین را هل میدهم آدم‌ها را هم تکان می‌‌دهد؟ یعنی اگر من تند تند راه بروم، زمین می‌خورند؟»
لبخندی سرد از سر یادآوری آن روزها زدم. انگار گرمای آن کودک پرسشگر و البته مادر خیال‌پرداز شگفت انگیزش برای زمان حال من صرفا فقط تصویری بی‌جان از گذشته بود. دست‌هایم را در جیبم مخفی کردم و گام بعدی را برداشتم. یکدفعه همه چیز از هم پاشید. زمین زیر پایم انگار ترک برداشت و نور زرد رنگی کم کم بر تمام خیابان چیره شد و همه چیز را بلعید.
باد شدت گرفت، گرد و خاک بلند شد. درختان در تقابل با باد تقریبا سر خم کرده بودند. خودم را به زور سرجایم نگه داشتم. پای راستم را ستون کردم و وزنم را روی آن انداختم. سرم را به هر زحمتی بود بالا آوردم تا ببینم دقیقا چه‌خبر است. نور، همه جا را مال خود کرده بود. ساختمان ها، مردم، آسمان، همه و همه انگار خشک شده بودند و نور تسخیرشان کرده بود. همان موقع بود که رو به رویم دریچه‌ای باز شد. سعی کردم در مقابل باد چشمانم را هرگونه که هست کاملا باز نگه دارم. آن سمت دریچه خودم را دیدم. من بودم. کودکیم که کنار مادرم ایستاده. فهمیدم، این همان روز است. همان روزی که آن سوال را پرسیدم. اینبار اما با تمام جزئیات. لبخند مادرم را دیدم که آرام مروارید دندان هایش را نمایان کرد. بعد رو به منِ کودک کرد و گفت: «البته که آره. تو خیلی قوی‌ای. انقدر قوی که بهتر است یک روزهایی را به جای آنکه انقدر محکم گام برداری، مقداری آرام‌تر راه بروی تا من هم بهت برسم.» و بلافاصله نور زرد در مقابلم اوج گرفت، دریچه گشوده تر شد و مرا به داخل خود کشید.

همه‌جا سیاه بود. تاریکِ تاریک. خلا مطلق. هیچ احساسی نسبت به اطرافم نداشتم. نه معلق بودم، نه روی زمین. نه هوایی جریان داشت و نه خبری از خفگی بود. مدتی بعد که نمیدانم چندثانیه یا دقیقه را شامل میشد، نوری مثل کبریت در مقابلم جرقه زد و تصویری روبه رویم شروع به پخش شدن کرد. دود غلیظ سیاهی چشمانم رو می‌سوزاند. به سختی ساختمان تکه پاره بیمارستان را تشخیص دادم. یک بیمارستان مخروبه بالای تپه در یک گندم زار. ساختمان انگار به تازگی بمباران شده بود. بوی گوگرد، گرد و خاک نفسم را پر کرده بود. پرستارها، دکترها و مردم، همه اینور و آنور می دویدن. صدای شیون و گریه های بی‌پایان در سرتاسر دشت می‌پیچید. چهره های دود گرفته، خون، اشک، آه...یک سمفونی غم. میان آن سرمه‌ی دود، چشمم به دخترکی افتاد که در کنار بیمارستان ایستاده بود. دورتر از بقیه. میان آن گندم زار و روی آن تپه بزرگ، به زمین جلوی پایش خیره شده بود. تبسم آرامی روی لب هایش بود آن هم درحالی که اشکی به آرامی از گونه اش سرازیر بود. او پشت به هیاهو جنگ، به گل قرمز رو به رویش نگاه میکرد. تار می‌دیدم اما مشخص بود که به آرامی خم شد و یکی از آنها را کند و بلافاصله بو کرد. همراه دمش لبخندش نیز بزرگ شد. ناگهان چرخید رو به روی من. عمیق بود، چشمانش را می گویم. آنقدر عمیق بود که نمیتوانستم حدس بزنم چه چیز در پس آن چشم‌ها قرار دارد. گل را به سمت من گرفت و همان موقع تصویر محو شد.

دوباره همان فضا. همه جا سیاه بود. تاریکِ تاریک. خلا مطلق. هیچ احساسی نسبت به اطرافم نداشتم. نه معلق بودم، نه روی زمین. نه هوایی جریان داشت و نه خبری از خفگی بود. مدتی بعد نوری مثل کبریت در مقابلم جرقه زد و تصویری روبه رویم شروع به پخش شدن کرد. اینبار در راهرو بیمارستان بودم. روبه روی دو اتاق در کنار هم. بیمارستان خیلی شلوغ نبود.این را از سکوت های چندثانیه‌ای میان ولوله صدا‌های مختلف میشد تشخیص داد.
به اتاق سمت چپ نگاهی انداختم. اتاق تاریک بود و سکوت همنشینش. انگاری که غم در اتاق ته نشین شده باشد. حتی لامپ اتاق هم جانی برای روشن کردن آنجا نداشت. یک تخت خالی که مشخص بود به تازگی مرتب شده و دیگر هیچ. همان موقع شخصی وارد اتاق شد و بعد از چندثانیه با یک کیف زنانه از آنجا خارج شد. چشم هایش پف کرده بودند. معلوم بود که همراه بیمار آن اتاق بوده که حالا دیگر چیز جز همان کیف، یادگار دیگری برایش باقی نمانده.
نگاهم به اتاق سمت راست چرخید. نور آفتاب ملایم و زیبایی به داخل اتاق می تابید. تنها یک تخت آنجا بود. من فقط بخش پایین تخت را می دیدم که انگار یک زن روی تخت است و شخصی در کنارش نشسته. یک بادکنک قرمز هم به پایه تخت وصل بود و آرام آرام تلو میخورد. همان لحظه بود که صدای گریه های یک بچه را از داخل اتاق شنیدم. زندگی به آن چه خوش آمد گفته بود و انگار او با گریه‌اش آن را پس میزد. همان لحظه پرستار وارد اتاق شد که... دوباره همه چیز محو شد و دوباره همان سیاهی مرا بلعید.

حالا جرقه های پشت سر هم در مقابل چشمانم بالا پایین می پریدند. هر کدام در یک نقطه ای و موقعیتی از جهان را نشان می‌دادند و من را چند ثانیه محو خود می کردند. یک تصویر قبرستان، یک تصویر خانه روستایی و پیرزنی که مشغول دوشیدن شیر گاو است، یک تصویر از آسمان خراشی بزرگ در دل ابرهای تیره بارانی، تصویری از گربه ای که زیر کاپوت ماشینی گیر کرده بود و التماس چشمانش که امیدوار بود کسی ماشین را روشن نکند، تصویر یک نوازنده پیانو و غرقگی در نت‌های موزونش و در انتها تصویر بادکنکی که از دست دختر رها شد و مقابل من می‌رقصید. ناگهان دیدم سرجایم خودم هستم. بادکنک چرخید و چرخید، دخترک زیر گریه زد و مادرش دستش را گرفت و برد. دستانم در جیبم بود و ذهنم در جنب و جوشی غیرقابل باور. لبخند مادرم جلوی چشمانم جان گرفت و حرفش دوباره در سرم دوید: «تو خیلی قوی‌ای. انقدر قوی که بهتر است یک روزهایی را به جای آنکه انقدر محکم گام برداری، مقداری آرام‌تر راه بروی تا من هم بهت برسم.»
حق با او بود. همیشه حق با او بود. حال می‌فهمم که گاهی لازم است ترمز پاهایم را بکشم و بیشتر نظاره‌گر باشم. گاهی لازم است درخواست رقص باد را قبول کنم، بچسبم به آن و اجازه دهم او مرا بچرخاند. هرجور که میخواهد. لازم است یادم نرود که زمین را هل دادن فضیلت نیست. یادم نرود که چرخ گردان شاید رقاص خوبی نباشد، شاید ما را به مجالسی ببرد که غم بلندترین نت آنجا باشد، شاید هم رنج را به عنوان تک نواز مجلس زندگی انتخاب کند اما احتمالا تنها جشنی است که همگان به آن دعوتیم. سخت و حتی گاهی محال است اما احتمالا در آن میان هم لحظاتی پیدا میشود که پاسخ آغوش زندگی را بشود با گریه و رقص توامان داد.
حال ریتم پاهایم را دوباره پیدا میکنم، آرام، نگران اما رها روی خطوط پا میگذارم. دیگر جهان را هل نمی‌دهم. دیگر نه. حالا یک نگاهم به بادکنک بالای سرم است و یک نگاهم به رو به رویم. فلسفه زندگی‌ام را در تقابل این نگاه می‌دیدم. جایی مابین زمین و آسمان، همان خانه بادکنک. فلسفه‌ای که حالا به من اثبات می‌کرد بادکنک بودن را.

داستانداستان کوتاهفلسفهنوشتهزندگی
۱۶
۳
رُهــام
رُهــام
خود آ به تماشا هرسم را...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید