امروز دچار حمله افکار منفی شدم و احساس بازنده بودن میکنم..احساس پوچ و تلخی که وجودمو گرفته..
احساس میکنم به تاراج رفتم، میتونستم اگر فقط همون روز لعنتی که اون اتفاقا افتاد فقط یه نه ساده بگم و امروز اینجا نباشم ولی نتونستم دل بشکنم و امروز دلم و کسی که دلشو نشکوندم شکست..قراره تاوان سختی بده..نه تاوان از جنس کارما یا نفرین یا هر چیز توهمی، یه تاوان قانونی خیلی سنگین..مطمئنم حقشه..ولی خودمم نیاز به مجازات داشتم و این مجازات منه..آخرم مثه اون دیالوگه شد «یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه» ..
عشق برام تبدیل شده به یه چیز نا مقدس و ممنوع..حس میکنم دنیا بر اساس منفعت هاس و کسی به عشق حقیقی اهمیتی نمیده..هرچند اطرافم آدمای خالص زیادی هستن که بی دریغ میبخشن و بی دریغ محبت میکنن اما بازم میترسم نکنه برن چون منفعت ها تمومشن..همونطور که منافعی نداشتم تو عشقم جز عاشق بودن و راحت کنار رفتم..
به خودم میگم من آدم خوش شانسی ام، روابط عمیق و خالصانه ای تجربه کردم، دوستای قدیمی ای دارم، حتی همین میم دوست جدیدی که معجزه زندگیم بود دیدنش..
داستان من و میم اینجوری بود، هفته اول آبان بود برای پیاده روی با چند تا از دوستامون رفتیم سمت مرکز شهر یه دختر سر راهمون سبز شد..حسابی حالش بد بود کمکش کردیم و همراهمون اومد، خوش لباس و مرتب بود و صدا و لحن خوبی داشت، قرار شد ببینیم همو باز و نمیدونم چرا حس کردم قابل اعتماده و یک هفته بعد یه کافه تو خیابون سمیه شد محل قرارمون..بهم تو کار کمک کرد، شدیم شریک یه پای سیب و فهمیدم همزادمه..یعنی نه که شبیه باشیم ولی تو یه روز و یه سال به دنیا اومدیم ..
همون زمانا خودمو بهتر پیدا کردم و فهمیدم تو راه غلطی ام و خود واقعیم و زندگی نمیکنم. پیش لرزه های این زلزله مهیب که همه چیو آوار کرد رو سرم همون موقع شروع شد و تازه حسشون کردم.
الان هم میم دستمو گرفته و میخواد از زیر آوار بکشتم بیرون و این روزارو بگذرونم، حالا چیزی که عجیبه خود میم تو این دوران شرایط بدی داره ولی خودشو گذاشته کنار و مراقب منه..
واسه همینا خوشبختم، دوست دیگه ای دارم که دقیقا تو همون روز دوست شدیم و آشناییمون رسید به خیلی روزای خوب و بد که کنار هم بودیم..
یه روز عصر دور میدون توپ خونه دوتایی نشستیم و زار زدیم واسه بیچارگیمون..اونم چند ماهه سختی میکشه و دووم آوردیم همه با هم.
آدمای درخشان زندگیم به اینا خلاصه نمیشن، همکارام چند وقته دارن بیشتر میشن و شدم یه آدم با به عالمه انگیزه از دیدنشون..
خودمو سرزنش میکنم با وجود این همه اتفاق و آدم خوب هنوز عصبانی و ناراحتم و درد روحیم داره جسممو میخوره..
گاهی میترسم نکنه من از درون بد و بدخواهم و از بیرون میخوام خودمو خوب نشون بدم.
این ترس که واقعیت ها رو به خاطر استعداد ذاتی «خوب نشون دادن شرایط های بد» همیشه بهتر میکنم برای بقیه اذیتم میکنه و میگم به خودم نکنه من با خودمم هم همینم و دارم شرایط به این وحشتناکی رو جوری مدریت میکنم که حتی روتین زندگیم بهم نخورده تو شش مته گذشته کمتر از پنج روز مرخصی داشتم تو شرکتی که برای نیروهام هر هفته همه نصف روز آزادن و مرخصی ماهیانه اجباریه تا حال روحشون و بتونن خوب کنن، ولی من استراحت برام سخته و حس ضعف بهم میده، سمیرا بهم گفتی نباید سعی کنی قوی باشی ولی حتی مادرم نیاز به مراقبت من داره، تو این شرایط والد والیدینم شدم، سخته واسه کسی مثه من که سال ها به خودش گفته تو تنهایی یهو قوی نباشم.