مادرم قدیمترها مجلهی خانواده میخرید.اول و پانزدهم هر ماه.عینک ظریف و لاغر مطالعه اش را روی چشمانش میگذاشت،دراز میکشید روی تختخواب،چراغ خواب بالای سرش که نور آبی داشت را روشن میکرد و بخش های محبوبش،بر سر دوراهی و خاطرات یک روانشناس را با دقتی بی سابقه مطالعه میکرد.مجله ها که از دست مادرم میافتادند،یا صورت بچه های خندانی که با دامن های سه چینه و موهای روشن و فرفری روی جلد مجله جا خوش کرده بودند را نقاشی میکردم یا میرفتم سراغ صفحات نهایی و بازی های این را از این مارپیچ به مقصدش برسان و تفاوت این تصویر و آن تصویر را پیدا کن را حل میکردم و در نهایت هم پیکاسووارانه یک امضای اجق وجق میکاشتم پایِ صفحه و مجله را پرت میکردم یک گوشه.این بار برادرم مجله را دستگیر میکرد و روی صورت بچه های معصوم و بور و خندان با خودکار بیک آبی سیبیل میکشید و بعد هم مجله را همانجا رها میکرد تا یک جورهایی به حال خودش بمیرد. خانواده ی غمگین هم یک گوشه مینشست و دعا میکرد که ای کاش دوباره زندگی ش شور و حال سابق را پیدا کند و بتوانند دسته جمعی ویزای شینگل بگیرند و بروند خارج.
خانوادههایِ خط خطی روی هم تلنبار میشدند تا روزی که پدربزرگم یکباره زنگ خانهمان را بزند و یک صبح تا عصر را مهمانمان شود و خانواده های تازه وارد و خوانده نشده را از میان کوهی از خانواده ها بیرون بکشد،عینک دوربینش را با نزدیک بینش عوض کند و با اخم خانواده ها را ورق بزند.بعد از آن هم خانواده ها یکی پس از دیگری به کشویی در حیاط خلوت مهاجرت میکردند و همانجا میماندند تا روزی که دسته جمعی میدادیمشان به بازیافتی یا شاید هم چند ورقی ازشان جدا میکردیم ، میکشیدیم روی آینه های قدی خانه تا تمیز و براق شوند و بعد ورقه های مچاله را پرت میکردیم توی سطل آشغال.با هم زندگی میکردیم،هزار و یک خانواده در یک خانه دویست متری.تا روزی که قیمت مجله های کاغد کاهی خانواده بالا رفتند و مادرم هم سرگرمی هایی جذاب تر از خواندن یادداشت های یک روانشناس پیدا کرد و کم کم اشتیاقش را برای خریدن خانوادهها از دست داد.مادرم دیگر مجله ی خانواده نمیخرد.تازگی ها مسیج های واتساپی کپی شده را از مخاطبی به مخاطب دیگر فوروارد میکند یا کلیپ های دم دستی و هزار بار دیده شده را برای این و آن سِند میکند و بعد گوشی اش را قفل میکند و پرت میکند روی مبل سه نفره ی توی هال پذیرایی و می رود به کارهایش میرسد.خانواده ها دیگر پیش ما زندگی نمیکنند.همشان یا سعی کردند از طریق دکه های بازیافتی درخواست پناهندگی بدهند و بعد مدتی توی کمپ ها زندگی کنند تا ببینند سرنوشتشان به کجا ختم خواهد شد و موج های اقیانوس ها آنها را به کجا پرتاب خواهند کرد و یا اینکه شیشه ها و آینه ها را پاک کردند و بعد مچاله شدند و به سطل آشغال و بعد ماشین های حمل زباله پیوستند و هیچ وقت هم خبری ازشان نشد.