یک روز و روزگاری بود ...
گنجشک دل تو نشست روی زمینهای قلب و فکر و زندگیم.
نه اینکه زمینهای من حاصلخیز باشد، نه! بلکه من برایت فرق داشتم ... این زمینها برایت با هرچه زمین خداست فرق داشت. تو هم با تمام گنجشکهایی که در آسمان و زمین من از روز اول خلقت تا حالا پرواز کرده بودند، تفاوت داشتی.
روزهایی که بدون نشستن و آب خوردن از زمین من در هوا چرخ میزدی تمام فکر و ذکرم یک چیز بود: کاش جلدم شود و همینجا لانهاش را بسازد.
جلد شدی. ساکن شدی.
منم عاشق شدم، عاشق تنها پرنده قلبم. دیگر پرندههای دیگر پرنده محسوب نمیشدند ... شاید بز به حساب بيايند ولی پرنده نه!
هدف از گفتن این داستان چیست؟
مرا ببخش که جوری زمینم را پرورش ندادم تا از طوفانهای ناگهانی در امان باشی.
در این سرزمین باد سرد و بیرحم همه چیز را با خودش میبرد ... تو هم چندباری آمدی که پر بزنی و بروی ... مثل همین طوفان آخر.
من را ببخش و نرو، رفتن رفتن است و ماندن ماندن.
اگر بمانی بهار میآید، طوفانهای این فکر ناآرام آرام میگیرد و من لانه و حصارهایی در ملکهایت در قلبم میسازم تا دیگر این چنین زخم برنداری ... به من و ترکیب من و تو، یعنی ما، اعتماد کن ای گنجشک رنج دیده ...
هرچه جان و سلامتی مانده برای تو
تمام زخم و دردها مال من
عکس و نوشتهی سیدامیرعلی خطیبی
(طوفان و سرما دیگر تمام شده ... طاقت بیار و بدان که مدام در فکر و تلاش مداوا برای زخمهای تو هستم :)