ویرگول
ورودثبت نام
سبیوگه
سبیوگه
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

لحظه نگاری 17202


سطر های کتاب کم کم جلوی چشمانم جلو عقب می روند و کم و زیاد می شوند. خواب ناگهان به سراغم می آید و به چشم هایم حمله می کند. چند دقیقه ای را با خواب گلاویز می شوم چون به خودم قول داده ام این کتاب امروز تمام می شود. حتی نمیدانم چند صفحه اش مانده. فقط میخوانم و میخوانم و میخوانم. این کتاب امروز باید تمام شود. اما خواب قوی تر است. خستگی در خیابان گشتن های امروزم، نخوابیدن صبحم و دیر خوابیدن دیشبم، به کمک این دیوچه ی غریبی می آیند که سنگین روی پلک هایم افتاده و خیال رفتن ندارد. باز با خودم میگویم الان وقت خوابیدن نیست. باید بیدار بمانم تا شب بخوابم. خواب شب بهتر است. اما تیم دیوچه های خواب‌آلودگی قوی تر است. آخر هم به خودم قول میدهم " که فقط چند دقیقه" برای آنکه خرش کنم و بگذارد بخوابم. هیچ چیزی شیرین تر از خوابیدن نیست آن هم در وقت خواب‌آلودگی . دیوچه ها برنده ی نبرد می شوند. چشم هایم را میبندم و میگذارم خواب مرا ببلعد و ببرد و سر به نیست کند.
نمیدانم چند دقیقه، اما خیلی کم ، خوابیدن لذت بخش می شود. بعد ادامه ی کتابی را که میخواندم، به قلم خودم، خواب میبینم. میبینم که دنا می آید، می رود. حرف میزند به مقصد میرسد، به مکانی داخل می شود که به رسم کتابخوانی در ابتدا نیمفهمم و باید منتظر شد و دید چه مکانی است. اما بعد تصویر ها تغییر میکند. در میان دنا و رفت و آمد های غریبش صدای آشپزخانه می آید. من سرم را برمیگردانم ، دنا هم برمیگردد. اگر چیزی نمیبینیم و در اتاق بسته است اما صدا، صدای بهم خوردن قابلمه و این چیز هاست. شیر آبی باز می شود و ظرفی را پر میکند. بعد دنا میگوید:« یحتمل مادرت دارد برنج میگذارد.» حالا آمده و نشسته پیش من . لبخند میزنم، میگویم :«اره حتما. شامِ برنجی داشتیم.» میپرسد چه میگویم دلت نخواهد رشته پلو. که دلش هم نمیخواهد. یا من فکر میکنم که دلش نخواسته؛ چون رویش را بر می گرداند و چیزی نمی گوید. صدای فندک گاز می آید و پشت بندش صدای هُرهُر گاز شعله گرفته ای که دارد تمام تلاشش را میکند تا قابلمه ی روی گاز را به جوش بیاورد. نه من چیزی میبینم در اتاق در بسته، نه دنا به خودش زحمت میکشد تا بیرون برود و ببیند این حدسیاتی که میزنیم چقدرش درست و چقدرش غلط است. بعد از دنا میپرسم: « چرا روح من از اتاق بیرون نمی رود تا همه چیز را ببیند؟» دنا که حرفی نمیزند. اما خودم میدانم. چون من خواب نیستم. خواب هستم. البته که هستم. اما خواب خواب نیستم.لابد آنقدر که باید خواب نیستم . که روحم بگذارد و هرجا دلش میخواهد برود و عوالم را سیر کند. روح دلواپسم به جسم بیچاره ام چسبیده و لابد کاری نمیتواند بکند. پا میشوم میروم کتاب های تازه خریداری شده را که روی فرش اتاق ولو کرده ام جمع میکنم و دسته بندی شده جایی میگذارم که بعدتر توی کتابخوانه جایشان بدهم. فکر میکنم که حالا جای مناسبی برایشان پیدا نمی شود. بعد هم سعی میکنم و برگردم ادامه ی کتاب را بخوانم. اما دنا بست در اتاقم نشسته و به داخل داستانش نمی رود. بدون نقش اصلی هم که داستان توی کتاب معنایی ندارد. چند باری کتاب روی تخت ولو شده را بر میدارم و زیر و رو میکنم.
بعد صدای تق و توق قابلمه و قاشق و بشقاب قطع میشود و بعد مکثی در اتاق باز میشود. مادر را میبینم که با همان پیرهن سورمه ای گلدار ملیح اش می آید بالای سرم. دنا هم میبیند. اما او متوجه حضور دنا نمی شود. دنا میگوید چشم هایم را باز کنم. اما من نمیخواهم بیدار شوم. این خواب را میخواهم. خیلی میخواهم. به خودم میگویم بیدار نشو ! توصبح هم نخوابیدی! دیشب هم! اما میدانم به محض اینکه اراده کنم می توانم چشم هایم را باز کنم. تَق. مادر چراغ مطالعه ی بالای سرم را که از وقتِ کتاب خواندن روشن مانده خاموش میکند. لابد برای صرفه جویی در برق. من هم چشم هایم را باز میکنم. میگوید:« میخواهی بخوابی؟» من هم میگویم که خوابم می آید. و رویم را بر میگردانم. مادر میرود و در را نمیبندد. من چشم هایم را میبندم اما خواب رفته است. رفته ی رفته ی رفته. انگار که از اول نبوده و نیامده و دیوچه هایش را به جانم نیانداخته بوده است. دنا هم نیست.
راستی. پیرهن گلدار مادر سبز بود، سبز روشن. کتاب های دست دوم هم همانجا روی فرش ولو بود. من هم چشم هایم را دوباره بسته بودم. در باز بود. و خواب، یحتمل از آن در باز، راهش را گرفته بود و رفته بود.

سبیوگهلحظه نگاریخوابداستانهمیشه بنویس
یک "احتمالا در آینده" نویسنده ای که خسته است و گاهی مینویسد و گاهی خیر. اما همیشه میخواند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید