منتظر می شود که برگردد، ولی بر نمیگردد.
منتظر می شود که برود، ولی نمی رود.
منتظر می شود که چیزی بگوید، ولی نمی گوید.
سالومون سکوت میکند. سکوت. سکوت و سکوت. وکتور کمی این پار و آن پا می کند، از سکوت بی قرار شده و حوصله اش از انتظار سر می رود ولی خب، چیزی نمیگوید. چیزی نمیگوید، اما سکوت نمیکند. صدای قم هایش که در مسیر نا مشخص و آشفته ای رفت و آمد میکند، به جای او حرف میزند. ترق و تروق انگشت هایش، که بی صبری بهم میفشاردشان تا صدا بدهند، چیز دیگری میگوید. قلبش مثل طبل بلندی در سینه اش میکوبد و صدایش آنقدر بلند است که وکتور می ترسد ، سکوت سالومون خراش بیوفتد. لباسش! حتی لباسش هم روی تنش بی قراری میکند. آستین های کت چرمش به تنه می کشد و ناله های آرامی سر میدهند، ساکت می شوند و با تکان بعدی باز ناله سر میدهند. وکتور چیزی نمیگوید ، اما تمام جزئیاتش حرف است.
به سالومون نگاه میکند که آرام آرام آرام، رو به جنگل انبوه درختان کاخ ایستاده و دست هایش را در جیب هایش فرو برده، مثل یک دریاچه ی عمیق آرام و بی حرکت و بی صداست، مثل یک سخره ساکن و خشک و سنگین به نظر می رسد. وکتور اما، می جنبد. نمی شود، نمی تواند. در وکتور هیچ سکوتی نیست. برایش سخت است ، از لحظه ای که سالومون گفته نیاز به سکوت و تنهایی دارد، ثانیه هارا نشمارد. چون ثانیه ها برایش گذر نمی کنند. هر ثانیه صخره ای ست که روی سرِ زیر آوار مانده اش می افتد، باران نیست که بشود تابش آورد، صخره است، سنگ است، سنگین است.
نمی داند چقدر گذشته ، شاید یک سال؟ یک ماه؟ یک ساعت ؟ یک دقیقه ؟یک عمر؟ برایش هم فرقی نمیکند. آنقدر صدای قدم ها، ترق تروق انگشتان، طبل سنگین قلبش و ناله های لباس چرمی اش در گوشش میخوانند که صبرش تمام میشود. آه بلندی می کشد و سمت سالومون می رود چند قدم مانده به او میگوید :« این سکوت لعنتی ات تمام نشد ؟» اما سالومون هنوز سکوت است، کوه است و بی حرکت است.
جلوتر می رود و دستش را روی شانه ی سالومون می گذارد و خش خش بافت زبر خاکی رنگ را می شنود.سالومون بر میگردد و با نگاه پرسشگری وکتور را نگاه میکند. - « چیزی گفتی ؟ صدای توی سرم آنقدر بلند بود که نشنیدم.»