امشب یه اتفاق عجیب و باحال افتاد، دوروز پیش بعد از یه سفر طولانی به درون و بعد مدتها منتظر کسی بودن که خودش بیشتر مدعا بود و توخالی و پوچ، به نقطهای رسیدم که برای اولین بار جوابی به سوال درست who am i پیدا کردم، جوابی که امیدوارم جواب درستی به این سوال درست باشه،
اونوخت که فهمیدم معنای زندگی من در عشق هستش و عاشق بودن وقتی فهمیدم که «بوی گیسویی مرا دیوانه کرد» بوی گیسویی که میتونستم تصویرش رو ببینم اما خودش رو نه، دیگه در مسیر درست قرار کرفتم.
همه اینها مقدمه ای بود ک اتفاق امشب رو بگم، انقدر که عجیب بود و شوق دارم اومدم اینجا ثبتش کنم که بمونه، برای اولین بار در گروه رنگشناسی که بعد از رفتن لعیا هم پابرجا بود و هر دوشنبه به یاد لعیا دورهم جمع میشدیم صحبت از ازدواج و دوستی و معرفی ادمها به هم شد. از اونجا که تنها پسر گروه بودم، دوستان دیگه شروع کردن به پرسیدن معیارهام و خیلی زود این بحث رفت سمت اینکه شخص مناسب برای من کیه، جالب بود ک هیچ نقشی در کنترل این بحثنداشتم ولی در نهایت قرار شد زندگی جدیدی با رابطه جدیدی رو شروعکنم،
خیلی خیلی زیاد امیدوارم تمام انچه در مسیر اموختم رو بتونم برای داشتن یه رابطه مناسب به کار ببرم و امیدوارم که عاشق باشم و عشق رو زندگیکنم.
این همزمانی اتفاق ها برام خوشاینده و برام یه پیام داره، این که خبری در راه است
#امید