Saeed Hasani
Saeed Hasani
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

بینی سوخته

انتظار مثل عطر، اول خوشبو و با طراوت است اما با طولانی شدن، شیشه‌ی عطر شکسته‌ای را می‌ماند که بوی‌اش، انتهای بینی‌ات را خواهند سوزاند. کم پیش می‌آید کسی در زندگی بینی‌اش نسوخته باشد. بعضی کوبیدن‌ها تو را کوفته نمی‌کنند، ویرانه‌ات می‌سازند. آخرین انتظار طولانی همین‌گونه برای من سپری شد. مادرم به دلیل کسالت والدین‌اش، باید مدتی را با آن‌ها سپری می‌کرد. اگر خانه مادربزرگ نزدیک بود شانس تجدید دیدار فراهم می‌شد اما آن‌ها در تهران و ما در اصفهان زندگی می‌کنیم. من تنها ماندم، تنهای تنها. مادرم، خواهرم رو هم با خودش برده بود. پدرم هم که ظهرها به خانه نمی‌آمد. برای همین هر روز در سکوت طولانی غوطه‌ور می‌شدم. سکوتی که پس از حدود یک هفته، دیگر تمام نشدنی به نظر می‌رسید. دوباره که به آن زمان‌ها نگاه می‌کنم، به این حقیقت روی می‌آورم که آن روزها، تنهایی من را شکاند. کمتر ترسیدن در دفعات آتی از مزایای غریب شکسته شدن است. تا جایی که ترس‌هایتان تا حد زیادی خواهند ریخت. در آن روزها جوی ذهنم گل آلود بود. البته گلی با چاشنی عذاب وجدان. عذاب از اینکه چرا قدر لحظاتی که کنارم بودند را ندانسته بودم. یک روز صبح که در حال مرتب کردن جوانی‌ام در آینه بودم، نگاهم به درختی افتاد که دیگر زرد نمی‌شد. غافل از اینکه درختی که زرد نمی‌شود، مرده است. تا زمانی که با مرگ چشم تو چشم نشوی، ترس‌اش را زیر پوستت حس نخواهی کرد. تنهایی، رفیق فابریک مرگ بود که تا به آن موقع چنین در آغوش‌اش رها نشده بودم. این تصویر از خودم مرا می‌ترساند. چهره‌ام را از صورتم کندم و چند بار زیر شیر آب گرفتم. دوست نداشتم همچون حیواناتِ در معرض انقراض، در آغوش آینه منقرض شوم. حتی اگر قصد گریه کردن داشتم، دوست نداشتم کسی مرا ببیند. نه خودم و نه آینه! امیدی هم به گریه کردن نداشتم چون پس از قهر کردن چشم‌هایم با من، غزل خداحافظی را با اشکان خوانده بودم. "اشکان" اسمی بود که برای اشک‌های جاری از چشمانم برگزیده بودم. وقتی کسی شما را ترک می‌کند حتی به قصد سفری که بازگشت دارد؛ پس از چند روز انکار، ناسزا گفتن و مقصر دانستن فرد مقابل را شروع خواهید کرد. تا اینکه با طولانی‌تر شدن غیبت او، اگر منطقی باشید؛ عدم تقصیر‌کاری فرد مقابل را خواهید پذیرفت. با دست یافتن به این شناخت که روزگار، عاشق بازی است.

تصویر لحظه‌ای را که دوباره نگاهم به نگاهشان افتاد را هنوز در یاد دارم. چشم ‎هایم آن لحظه را با تمام وجود برداشت، پوست کند و به آرامی بلعید. آه که هضم نگاه هایشان چه گوارا بود. در نبودشان مثل رودخانه‌ی راکد رو به مرگی شده بودم که به جز ماهی مرده در آن یافت نمی‌شد. اما وجود دوباره‌شان همه انتظار را شیرین‌تر می‌کرد. در آن روزهای تنهایی، جوی راکد افکارم چنان بیکار هم نبود. در آن مدت یک سوال در ذهنم بود که به طور مکرر همه‌جا آن را می دیدم. " مگر چمدانشان چقدر بود که انگار با رفتن‌شان همه زندگی‌ام را با خود برده‌اند؟" اطرافم را که ورق می‌زدم به فکر دوستانی می‌افتادم که فقط به درد فکر کردن می‌خوردند. شاخه‌هایی که قطع شده بودند اما من هنوز پس از مدت‌ها به میوه‌های مرده‌اش آب می‌دادم. واقعیتی بود که نمی‌شد از آن به راحتی گذشت. دیگر بازسازی سدی که بین واقعیت و حقیقت ساخته بودم جوابگو نبود. روزگاربا بی‌رحمی چنان با پتک بر سرم کوبیده بود که واقعیتی را که در اتاقم گم کرده بودم، لا به لای کتاب‌ها هم نمی توانستم پیدا کنم. این تنهایی خیلی درس‌ها به من داده بود. بین من و آن دیگرانی که با هریک شان مدتی هم کلام شده بودم، میز شکسته ای مانده بود. آن دیگرانی که فقط به درد فکر کردن می خوردند. آخر تصمیم ام را گرفتم. دیگر زمانش رسیده بود. میز شکسته را به قیمت ارزانی به خود حقیقت فروختم.


عذاب وجدانعطر انتظاربهداشت روانمرگبازی روزگار
برای خواندن سایر نوشته‌ها می‌توانید به وبسایت من به آدرس saeidhasani.ir سر بزنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید