ویرگول
ورودثبت نام
Saeed Hasani
Saeed Hasani
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

سبز و قهوه ای های مادرانه

یادم می آید وقتی از مدرسه به خانه می آمدم و بوی قرمه سبزی جای جایِ خانه را درنوردیده بود، من بال و پرزنان خود را آماده میکردم تا رنگ سبز را از جناب خورشت قرض بگیرم. آن روز های سبز، نعمتِ قرمه های مادر، من را برای بال و پر سوختگی های آینده آماده میکرد. اگر میدانستم قرار است تیره و خاکی شوم، قاشق به قاشق قرمه ها را زندگی میکردم. از دست داده ها همیشه بیشتر از دستاورد‌ها بر یادم می مانند. مثل ماژیکی که پاک شدنی نیست بر تخته سفیدم مینویسند و با هزار الکل مالی جان به جان تسلیم نمی کنند.
آن عصر های پنج شنبه که مادر، حلوا میگذاشت را چگونه برایتان نقاشی‌اش کنم؟ مادرم نقاش ماهری بود. خوب میدانست چطور یاد و خاطره اش را در یاد ها ثبت و ضبط کند. غذاهایی که برای دیگران میفرستاد، نشانی از محبت خالصانه اش بود. گرچه از ما غُر مینشید اما از آنچه به دلش روشنی میبخشید، کناره گیر نبود. من این را از مادرم آموختم که مهربانی ات حتی اگر بی پاسخ بماند، قطره قطره بر یاد ها خواهید چکید و همچون نسیمی حال خودت را طراوت خواهید بخشید. دنبال تیک زدن لیست جبرانی ها از سوی دیگری نباش. آنقدر به طعم ها، مزه ها و نگاه های زندگی ات وسعت ببخش که اندازه گیری فراخی تو بی معنا باشد. با آنکه نمی توانستم مثل حلواهایش، گرم باشم؛ اما دست روی دست نگذاشتم و با او همقدم شدم. گرچه به او نمیرسیدم اما همین همنوایی مرا زنده نگه میداشت.
قرمه های مادر من را سبز کرد و حلواهایش به گرمی من را خاک کرد. آن روز ها که به من سخت میگرفت، متوجه اش نبودم. اما امروز که در جنگلی از درختان رنگارنگ قدم میزنم، آینده نگری اش من را میلرزاند و لمس شده بر سر جای خود می ایستاند. شاید هیچ وقت نتوانم مثل او باشم اما همین که در مسیرش گام بردارم، تداعی کننده خاطراتی جان بخش و شیرین خواهد بود.

مادرخاطرهبخششمحبّت
برای خواندن سایر نوشته‌ها می‌توانید به وبسایت من به آدرس saeidhasani.ir سر بزنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید