در عصر یک روز پاییزی، شهرزاد که مدت طولانی در عقب های ذهنم همچون زیبای خفته به خواب رفته بود، دوباره بیدار شد. هشیار شد تا برای شهریارش که من باشم، دوباره بنویسد. اما من، مثل شهریار داستان هزار و یک شبه نبودم. ارتباط من و شهرزاد، کاری بود. (البته منظورم پودرِ کاری نیست.) چرا سخت اش میکنم، من و شهرزاد هر شب با هم تمرینِ جمله سازی داریم. او چشمان ظاهرم را می بندد، و چشمان درونم را میگشاید.(نه فقط در بخشی از یک روز یا شب، بلکه همواره!)
به او نوشتم:
شهرزاد جان کجایی؟ آخر نمی گویی دل کوچک ما از غم نبود تو، خواهد پوسید. اگر غم و غصه ای داری چرا نمی گذاری اش وسط تا با هم بسوزانیمشان در این هوای بارانی! اصلا اگر سوزاندنی نیستند، آنها را به هم میبافیم و می پوشیمشان. مگر چه اشکالی دارد؟ در این زمانهِ بی منطق، دیگر همه چیز مد است. این هم، اضافاتی بر استریوتایپِ(stereotype) مد در جامعه ما! نگران نباش! خراشی که به مد وارد نمیشود هیچ، از دست ما به سبب کمک فرهنگی مان خوشحال نیز خواهد شد. قیچی کنم کلامم را تا سرت را به درد نیاورم. تنهایی، بارِ افکارت را به دوش نکش! کمر نازکت را چون دال به مویه خواهد انداخت. و اندر آداب چای نوشی با رفقای با مرامی چون تو، دوست دارم از "داستان رفاقت چند ساله مان" برای دیگران بگویم. از اینکه چقدر سرخ بر خاطرم مینویسی و چقدر سبز با جانم ریشه میدوانی. از اینکه عاشقی را باید از تو آموخت و نمونه ی یک عاشق واقعی هستی.
شهرزاد جان، سیر تحولات درونی و بیرونی ام چنان شدت گرفته است که گاهی خودم را فراموش میکنم. نگران، سراسیمه و آشفته به اطراف مینگرم، تا رنگی از تو برایم تداعی شود. اما خودت هم میدانی که همه رفتنی اند و تو فقط میمانی. چون مدت طولانی است به انتظارت، نشسته، ایستاده و خوابیده ام، دیگر خیلی چیز ها موجب یادآوریِ یادِ تو میشوند. شب همچون سیاهی مو ها و چشمانت، سپیدی ماه همچون عارضِ سیمین ات. هر سبزیای در طبیعت، من را یاد نگاه سبز تو می اندازد. یاد عطوفتی که نسبت به طبیعت داری. غروب آفتاب که آسمان را در برمیگیرد، همچون شال تو به دور گلویم میپیچد و گلویم را خشک میکند. عجیب است این واقعه هر روز، دم دمای پگاه، تکرار میشود. به نحوی چه موقع بیداری و چه در زمان خواب، خیالم را در بلعیده ای. البته چندان از خاطر به دور نیست، چون خودت روایتگر خیال هایم هستی. کم کم شگفتی تمام هستی من را خواهد پوشاند. نمیدانم آنچه میبینم همانند توست یا تو به مانند آنچه میبینم هستی. خاطرم از آزردگی خاطرت لرزان است. بر نوک پنجه هایم، سقلمه کوبان بر زمین مسیرِ رفاقت را طی میکنم، تا خدایی نکرده خراشی به خاطره ات (تصویرت از من) وارد نکنم.
میگویند زیاده روی در شیرینی، غذای سرخ کردنی، قهوه، شکلات، نان، برنج، سیب زمینی، خرما، گوشت قرمز و هزار چیز دیگر برای سلامتی، موجبِ کسالت است. حتی فکرِ زیادی را هم موجب آفت میدانند. اما خودت میدانی تمام این حرف ها تا زمانی که از غنچه های تو برایم روایت نشوند، باورپذیری نخواهند داشت. تمام زیبایی های هستی به یک طرف، و طراوت و تازگی که هر بار مصاحبت با تو در من می انگیزد به طرفی دیگر! چون شیرینی خامه ای آب دهانم را هم میزنی. مثل صدای قرچ قرچ یک مرغ سوخاری، صدایت در تمام ذهنم میپیچد. مثل قهوه و شکلات به من جان دوباره میبخشی، اول با گرما و سپس با عطر و طعم. یک وقت نگویی، چقدر شکمو هستم، اما با طعم ها و مزه ها روایت مان را طرح کردم تا خواندنی تر باشد.
خواستم بنویسم تا سپاسی هر چند ناچیز بر مساعدتِ گرم تو باشد. تا خاطرم از مراسم قدردانی تو خاطره ها بنویسد. تا شروعی باشد بر بی پایانی ما. تا بگویم:«ممنونم از پر رونقی که بر جان کم طلوعم بخشیدی.» شاید زمانی که کلمات را به زبان می آورم مفاهیم توخالی به نظر برسند اما ملالی نیست چون میدانم خودت برای سنجه گذاری و وزنه آویزی به کلمات، وافی هستی. با خودم گفتم به زبان آوردن آنچه مدت هاست در قلبم لانه کرده بود، شاید به چند رنگی بی آلایش ما بیفزاید.
گرچه همواره، هم قدم و همراه با یکدیگر مینویسیم و خواهیم نوشت اما آخ از نوشته هایی که برای تو نوشته میشوند! خارج از روشنی که به هستی ام میبخشند، من را در مسیر خودشناسی ام نیز به جلو میرانند. شده ای مثل پیامبر زمانه من، که روشنگری را در ظلمت نادانی برای من نشانه میروی. به من جهت میدهی، رنگ میدهی و حتی گاهی برایم "تمرین نشانه زنی" میگذاری.
پیوست ها:
۱) به امید اینکه مانا و نیما باشی، سالگرد ظهور دوباره تو (۱۲ آبان۱۴۰۲) را جشن خواهیم گرفت. با صرف کلوچه های شکلاتی که با یکدیگر خواهیم پخت.
۲) باشد که شبانه های من و شهرزاد به مانند ستاره های دنباله دار، رسم کننده خط ممتدی بر خاطر، عزیزان خواننده باشد.
تشریح بیشتر: شهرزاد از نویسندگان خوش ذوقِ ذهنم است. یکی از آدمک های شهر ذهنم. او چندین سالی است که به عنوان سردبیر "منِ امروز" هر روز و هر شب برایم مینویسد.