ویرگول
ورودثبت نام
Saeedkhodayari
Saeedkhodayari
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

روستا ۲

بوی نم رفته رفته برایش عادی شده بود اما از یک طرف، ترس و از یک طرف کنجکاوی، اجازه نمی داد فکر کند. سیگارش را درآورد و روی لبش گذاشت که مرد گفت:« پسر جون اینجا نه. برو دمه در بکش تا غذات آماده شه. بعد می برمت بالا.»

بوی نم رفته رفته برایش عادی شده بود اما از یک طرف، ترس و از یک طرف کنجکاوی، اجازه نمی داد فکر کند. سیگارش را درآورد و روی لبش گذاشت که مرد گفت:« پسر جون اینجا نه. برو دمه در بکش تا غذات آماده شه. بعد می برمت بالا.»

حرف مرد را شنید و به شکلی مطیع به سمت در رفت. در را باز کرد. از صدای دور از انتظار جیلینگ جیلینگ زنگوله آویز در بالای در کمی ترسید. از شدت استرس، ناخدآگاه سرش را چرخاند که به مرد نگاه کند اما کسی در پیشخان نبود. کمی مکث کرد و از در خارج شد. به محض خروج، کسی دمه در مسافرخانه نبود و همه صندلی ها، خالی بودند. چراغ کوچک کم نوری جلوی در را زرد کرده بود. ایستاد و سیگارش را روشن کرد. منتظر بود و به تاریکی روستا نگاه می کرد که یک دفعه پیرمردی با صورت عرق کرده از تاریکی به سمت در آمد. از کنارش رد شد جوری که انگار متوجه حضورش نشده و با لهجه ترکی و صدای بلند فریاد زد:« تریاک می خوام... تریاک می خوام.» چند لحظه سکوت کرد. ناگهان سرش را به سمت او چرخاند و گفت:« تو یکی از اونایی؟»

با شنیدن این جمله موهای تنش مور مور شد و گفت:« نمیدونم راجعه به چی صحبت می کنی.» و به سرعت نگاهش را از پیر مرد گرفت. پیر مرد دوباره تکرار کرد:« آره تو یکی از اونایی.»

اینبار به صورت پیر مرد نگاه نکرد. سیگارش را انداخت و در را باز کرد. دوباره صدای جیلینگ جیلینگ زنگوله که برایش ناآشنا بود، شوکه اش کرد به سمت پیشخان رفت ولی صدای بسته شدن در را نشنید. برگشت به عقب نگاه کرد. پیر مرد در چهارچوب در ایستاده بود و با نگاه عصبانی و ترسناکش، به او خیره شده بود. به سرعت نگاهش را از پیرمرد گرفت. دوباره زیر چشمی نگاهی به او انداخت. اما پیر مرد آنجا نبود. ترس کل وجودش را گرفته بود و نمی دانست اسم مرد مسافرخانه دار چیست و چگونه باید صدایش کند. زنگ پیشخوان را چند بار زد اما مرد نیامد. با ترس به چهار چوب در نگاه کرد. اینبار پیرمرد ایستاده بود و گفت:« دیگه نمیتونی از این روستا خارج شی.»

شدت ترسش به خشم تبدیل شد و به پیرمرد گفت:« گمشو پیرمرد. میام میگیرم میزنمتا.» فراموش کرده بود که همه اهالی روستا کر شدند. دور از انتظار بحث، پیرمرد بلند بلند خندید و تکرار کرد:« دیگه نمیتونی از اینجا بری.»

مرد با یک سینی غذا از پله ها آرام آرام بالا آمد. به پیشخوان رسید و گفت: « با کی حرف می زنی؟»

به مرد نگاهی کرد و گفت:« یه پیرمرد اومده اینجا میگه تریاک می خوام. بعد به من نگاه کرد و گفت:« نمیتونی از اینجا خارج شی...منظورش چی بود!»

مرد به در نگاهی کرد و گفت: « درو چرا باز گذاشتی! نگفتی حیوونی چیزی میاد تو...»

به چشمان مرد نگاه کرد و گفت:« دارم بهت می گم پیرمرده دیوونه شده بود. اون بود که اونجا واستاده بود.»

مرد به سمت در رفت. به اطراف نگاهی انداخت و چیزی ندید. فقط زوزه گرگ ها از کوهستان نزدیک روستا، بیرون از مسافر خانه بود. در را بست و گفت:« میدونم داری استرس می کشی.

چیزی که باعث شده فرار کنی واسم مهم نیست. فقط دیگه در رو باز نزار.» به سمت پیشخوان رفت. سینی را به او داد و گفت:« برو بشین رو اون صندلی کنار پنجره غذاتو بخور.»

لبخندی طعنه آمیز زد و ادامه داد:« اگه فک می کنی پیرمرده میاد باز، پرده پنجره رو بکش.» حرفش که تمام شد به سمت زیر زمین رفت.





داستانمشکوکتریاکفرارنویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید