ویرگول
ورودثبت نام
Saeedkhodayari
Saeedkhodayari
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

روستا ۱

طرفای ظهر بود و هوا طبق معمول گرم شده بود. با بی حوصلگی به خانه بازگشت. مردی بود که از کودکی کمبود احساسات اذیتش می کرد. با وجود سیگار کشیدن های زیاد، همیشه بوی عطر می داد. او به ایراد های ناشی از سیگارش، اهمیت می داد. روزی ۳ بار با خمیردندان ها متفاوت، مسواک می زد. اما زردی سیگار، روی دندان هایش ملکه شده بود. ماشین را پارک کرد. فراموش کرد که در ماشین را قفل کند. به در چوبی قهوه ای رنگ خانه که قفل ضد سرقت هم داشت رسید. باز کرد و داخل شد. گرمای خانه با حرارت بیرون هیچ فرقی نداشت. بعد از چند لحظه حضور در خانه، گرما را حس کرد و گفت:« اه. روشن کنید این کولر بی صاحبو»

همسرش که تقریبا همسن خودش هم بود، از توی آشپزخانه با صدای بلند گفت:« من نوکرت نیستم، گمشو خودت روشن کن.»

تقریبا ۳۷ سال سن داشت و با همسرش که در دانشگاه حقوق، همکلاسی بودند، آشنا شده بود. وکیل نبود اما کارهای حقوقی می کرد. همسرش از هم صحبتی با مردهای جدید لذت می برد و برایش اهمیتی نداشت که او حضور داشته باشد یا نه. به هرحال کار خودش را می کرد. همین رفتار دیشب در مهمانی دوستانه که مردها و زن های غریبه زیادی هم آمده بودند، افتاد. او همیشه از این موضوع، رنج می برد و اکثر اوقات سکوت می کرد اما اینبار سکوتی در کار نبود. در مسیر برگشت از مهمانی، بحث بین او و همسرش جدی شده بود.

او هنوز نتوانسته بود، بحث ها و بی احترامی های دیشب که همسرش از روی عصبانیت گفته بود را حضم کند و گفت:« زنیکه هرزه تو هربار که با من به مهمونی دوستام میای، آبروی منو می بری. اگه با خودم نبرمت، واسه خودم بده، اگه ببرمت، شرفمو می بری. چطوری نمی تونی جلوی خودتو بگیری! باهمه لاس می زنی.» بعد از حرف های محکم او، همسرش به شدت عصبانی شد و با جیغ و فریاد، گلدان دم دستش را به سمت او پرت کرد. گلدان به دیوار خورد و شکست. از عصبانیت زیاد، به سمت همسرش رفت و گردنش را گرفت. تا جایی که می شد فشار می داد و فریاد می زد. به جایی رسید که پوست سفید همسرش، سرخ شده بود و نمی توانست نفس بکشد. یک دفعه به خودش آمد و در لحظه، عصبانیتش به رحم تبدیل شد. گردن همسرش را رها کرد و او به زمین افتاد. همسرش نفس های سفتی می کشید و گریه می کرد. او با همان شدت عصبانیت به سمت در رفت و از خانه خارج شد. سوار ماشین شد و با سرعت حرکت کرد. از کوچه خارج شد و به خیابان اصلی پیچید. به محض ورود به خیابان، یک ماشین، با سرعت زیاد از عقب به او زد. با برخورد ماشین، صورت او به شیشه خورد و عصبانیتش دوبرابر شد. از ماشینش پیاده شد و به سمت راننده ماشین عقبی رفت. نه مغزش کار می کرد و نه چشمانش می دید. راننده را پیاده کرد و با مشت به صورتش زد. بعد از مشتی که زد، تا می توانست، راننده را کتک زد. راننده با صورتی قرمز از خون به زمین افتاد. کسی نبود که راننده را کمک کند. بالا سر راننده برای چند لحظه ایستاد. او توانسته بود عصبانیتش را روی راننده پیاده کند اما بعد از چند لحظه، عقلش جای عصبانیتش را گرفت و چشمانش کار کرد. او یک آخوند را کتک زده بود و از سر شغلش، به خوبی می دانست که چه سرنوشتی در انتظارش است. راننده را به همان شکل رها کرد و سوار ماشینش شد و گاز داد. نمی دانست چه کاری کند ولی خوب می دانست که چه کاری انجام داده. دوباره مغزش کار نمی کرد اما اینبار نه از سر عصبانیت، بلکه استرس و ترس کل وجودش را گرفته بود. همزمان با عصبانیتش، به خودش فحش می داد و با خودش حرف می زد. با سرعت از شهر خارج شد. استرس زیاد اجازه نمی داد که سیگار روشن کند و همینجور به مسیرش ادامه می داد. سرعتش را کم کرد و کنار جاده ایستاد. خورشید در وسط آسمان شهره شده بود و از گرمای زیاد، کسی در جاده نبود.

کم کم وحم کل مغزش را گرفت و با خودش حرف می زد ولی نمی دانست چه کار کند. به دوستش زنگ زد. کسی تلفن را جواب نداد. باز زنگ زد و باز کسی جواب نداد. حرکت کرد. بنزینش نصف و به شدت تشنه شده بود. خم شد و صندلی عقب ماشین را نگاهی کرد که شاید بطری آب پیدا کند اما نبود. در همین حین، تلفنش زنگ خورد. دوستش سلام داد اما او بدون سلام دادن ماجرا را تعریف کرد. بعد از اتمام حرف ها، دوستش پرسید:« زنده است؟» این سوال باعث شد که هرچه سلول برای آرامش در مغزش وجود دارد، از بین برود و استرسش را دوچندان کرد و گفت:« نمی دونم.»

دوستش وکیل بود و در وکالت، به شدت خبره بود. هم دانشگاهی بودند و از ریز و بم زندگی هم خبر داشتند. کمی سکوت بینشان رد و بدل شد. دوستش سکوت را شکست و گفت:« از کشور خارج شو تا من ببینم چیکار می تونم بکنم»

اولین چیزی که بعد از شنیدن این جمله به ذهنش رسید، پاسپرتش بود. هیچ مدارکی به عیر از مدارک ماشین، همراهش نبود. دوستش گفت:« باشه، حداقل از منطقه خارج شو. برو یه جای دور.» تلفن را قطع کرد. سیگارش را روشن کرد. با ورود دود به بدنش، کمی آرام شد و فکرش یک مقدار شروع به کار کرد. صحنه دعوا را به خاطر آورد و یادش آمد که ممکن است پلاک ماشینش را کسی یا دوربینی برداشته باشد. سرعتش را زیادتر کرد که به اولین آبادی بعد از این جاده خشک برسد.

از شهر دو ساعت فاصله گرفت و به اولین شهرستان که خیلی هم کوچک بود رسید. ماشینش را در گوشه ای پنهان، پارک کرد و تلفن، سیگار، و مدارک ماشین را به همراه کارت های بانکی اش برداشت. به یک بقالی رفت و آب خرید و خورد. بعد از اینکه خودش را از آب سیر کرد از صاحب مغازه که یک پیر مرد خنثی با چروک های زیادی که در صورتش بود و رنگ تیره ای که داشت، صحبت کرد. هوا گرمتر شده بود اما پیرمرد یک کلاه دهاتی و گرم به سر داشت و کت کهنه ای را تنش کرده بود. گفت که می خواهد به سمت غرب برود و ماشین ندارد. پیرمرد کسی را معرفی کرد که پول می گرفت و مسافر ها را با نیسانش جا به جا می کرد. از پیر مرد چند پاکت سیگار، دو بطری آب و چند تا کیک تاریخ گذشته خرید. مرد نیسان سوار را پیدا کرد. با هم کنار آمدند.

در مسیر یک کلمه هم حرف نزد. فقط سیگار می کشید و به چند ساعت قبلی که به سرعت اتفاق افتاد و گذشت، فکر می کرد. کم کم خواب، چشمانش را گرفت اما چون به صندلی نیسان عادت نداشت، نمی توانست بخوابد. به هر حال خوابید. چند ساعت گذشت.

یک زن لاغر اندام با یک مرد که چکمه های مشکی پوشیده بود و چند سگ تبتی وحشی بزرگ، که گردن همه آن ها قلاده بسته شده بود و همه قلاده ها به یک زنجیر محکم و سفت که مرد در دست داشت، ختم می شد، به دنبالش می دویدند و فریاد می زدند. او هم می دوید و فرار می کرد. هرچند ثانیه یک بار به عقب نگاه می کرد و این نگاه، باعث می شد که سرعتش کم شود. می دوید و سک ها هم پارس می کردند. او نمی دانست چگونه از دست دندان های بزرگ و سفید این سگ ها که هر بار از ترس به عقب نگاه می کرد و می دید، خلاص شود. فریاد می زد و می دوید که یک دفعه راننده نیسان با دستش، به شانه او زد و گفت:« عمو بیدار شو. بیدار شو.» از خواب پرید. همه جا تاریک شده بود. عرق کرده بود و به شدت از خوابی که دیده بود، می ترسید. سکوت بود و فقط صدای موتور نیسان که سرسام‌آور شده بود، می آمد. سیگارش را روشن کرد و کمی آرام شد. پرسید:« کجاییم؟» راننده با لحجه غریب گفت:« تقریبا رسیدیم. فقط خوب دقت کن. این روستا که قراره بری، عین بقیه روستا ها نیست. اینجا زیاد نمون.

به روستا رسیدند. تاریک بود. جلوی یک مسافرخانه نگه داشت. او به راننده پول داد و از ماشین پیاده شد. راننده رفت. به سمت مسافرخانه رفت. چند پیرمرد کهنه، دمه در مسافر خانه نشسته بودند و مشغول تریاک کشیدن بودند. از زمانی که پیاده شد، هیچ کدام از پیر مرد ها از او چشم برنداشتند و بدون کلمه ای، نگاهش می کردند و از وافور های خود، دم می گرفتند. نزدیک شد و به آرامی سلام داد. کسی جوابش را نداد. دوباره سلام کرد و باز کسی جوابی نداد. به در ورودی مسافرخانه رسید. در را باز کرد. به محض اینکه داخل شد، بوی نم تندی وارد ریه اش شد. کمی اذیت شد اما اهمیتی نداشت. به سمت پیشخوان رفت. کسی نبود. زنگ پیشخوان را زد. کمی منتظر ماند. مردی با جلیغه ی قرمز، موهای زرد و چهره سفید صورتی از زیر زمین بالا آمد. با شکم گنده اش نزدیک شد و گفت:« سلام جوون، اتاق می خوای یا گرسنته»

نگاهی به مرد کرد و با شک گفت:« اتاق می خوام اما غذا نخوردم.» مرد گفت:« باشه الان واست یچی میارم بخوری بعد می برمت بالا استراحت کنی.»

کمی آرام شد و گفت:« اینجا کجاست؟»

مرد لبخندی زد و گفت:« فرار کردی؟»

جوابی نداد و ساکت به مرد خیره شد. مرد گفت:« تو مرزی ترین روستا غرب واستادی. اون آدماییم که دم در نشستن، همه ناشنوان ینی مردم کل روستا کر شدن. تریاک می کشی واست بیارم؟ به سر و وضعت نمی خوره فراری باشی ولی هرکی میاد اینجا، از یجا فرار کرده. خیلی وقته کسی نیومده ینی کسی نمی تونه بیاد. ببینم پول مول داری؟»

سکوت کرد و جوابی نداد. مرد دوباره پرسید:« پول داری اومدی اینجا؟ اینجا چیزی مفتی نیستا...»

بعد از کمی سکوت با تعجب و استرس گفت:« آره. مردم اینجا همه کر شدن؟»

مرد گفت:« هه نمیدونستی! عجیبم نیست. هیشکی نمیدونه. این روستارو خیلی ساله از رو نقشه پاک کردن. هیشکی اینجارو نمی شناسه.» ... .






عصبانیتفرارمشکوکترسنویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید