ساحل مرتضوی
ساحل مرتضوی
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

خسته‌ام و خسته‌تر

اومدم از ادامه کتاب جمهوری افلاطون بنویسم ولی دیدم واقعاً الان ستم به خودمه این کار!

خسته‌ام، از همه چیز خسته‌ام، از افلاطون هم خسته‌ام. چه خبره اینقدر حرف و حرف و حرف. بسه دیگه!

وقتی خسته‌ای همه چیز میرن تو جبهه مخالف تو! یا موافق تو! نمی‌دونم! وقتی خسته‌ای تو توی جبهه خستگی نبرد می‌کنی یا با خستگی می‌جنگی؟

الان فقط می‌تونم بگم آدم خسته که حتی نمی‌تونه فکر کنه تو هیچ جبهه‌ای به خواست خودش نمی‌جنگه چون خسته است و تعطیل و رها از جنگ و فکر و این حرفا... پس تو هر جبهه‌ای می‌جنگه که یکی ورش داره بذارتش! پس همراه خستگی میره! پس خودش خودشو خسته‌تر می‌کنه...

این حرفها تقصیر این سقراطه! ها!😒 من اومده بودم فقط از خستگی بنویسم...

از اینکه گاهی خستگی رو با چیزی بهتر از وضع گه‌مرغی نمیشه توصیف کرد!

  • گه‌مرغی یعنی کثافت‌های ریز ریزی که همه جای لونه هست، پراکنده و زیاد.
  • گه‌مرغی یعنی بوی بد و رو اعصاب.
  • گه‌مرغی یعنی نتیجه چیزهایی که یه روزی با اشتها خورده شده حالا به بدترین شکل ممکن تبدیل شده!
  • گه‌مرغی یعنی حالی که خودت برای خودت درست کردی و نه می‌تونی و نه اصلاً میشه بندازی گردن کس دیگه.

هر چی انگیزه و امید دارم به راحتی فوت کردن قاصدک به باد میره و بعد باید منتظر همون باد بمونم تا شاید اونا رو برگردونه! بدبختی اینه که باد انگیزه رو میبره ولی این وضع گه‌مرغی رو بیشتر هم می‌زنه.

لازمه درک حرفهای من اینه یه مدت مرغ داشته بوده باشین! (چنین زمانی در افعال داریم اصلاً؟) مرغ از صبح تا شب در حال حفر زمینه با یه تندیِ خرکی‌ای این کار رو می‌کنه که انگار می‌خواد گنج هزارساله‌ای را زودتر از بقیه‌ای که تو راهن دربیاره!

بعد از این کندن با عجله هیچی به هیچی! کجکی یه نگاهی به سوراخی که کنده می‌کنه، چند قدم میره اون‌وَرتر و دوباره از اول! گاهی قدقد قدقدی هم در حین کار می‌کنه که شبیه هِن هِن ماست.

وقت غذا خوردن با یه شتاب بی‌مزه و لوسی دونه می‌خوره که انگار از قحطی اومده یا می‌خواد وارد قحطی بشه.

روزش به این منوال می‌گذره...

و فردا...

اون همه تلاش و تقلا به شکل خوشبوی گه مرغ پس داده میشه.

فکر کنم وضع حال حاضرم رو تونستم به خوبی منتقل کنم...

شتاب بی‌مورد، تلاش بی‌حاصل، دستاورد افتضاح...

ولی بدترین بُعد قضیه اینجاست که از این چیزها خسته نیستم و باز تا اون باد انگیزه و امید رو برمی‌گردونه به خودم میگم.

از اول شروع کن، گور بابای وضع موجود و آینده مبهم، گور بابای جمعیت زیاد سطحی‌نگر، گور بابای چرت‌گویی‌های ذهنت، گور بابای درک نکردنهات و درک نشدنهات... برو... حرکت کن...

و منم جوگیر میشم، دوباره موتورم روشن میشه، دوباره میرم و میرم و میرم تا دوباره بادی بیاد و قاصدک امید سفر کنه و بوی گه‌مرغی بلند شه و دوباره‌ها و دوباره‌ها تکرار شه... تا کِی؟ تا کجا؟ نمی‌دونم.

پ.ن1: تلخه که توی زندگی نیازمند یه گوش شنوا باشی، مشکل گوش بودن یک نفر نیست مشکل اینه که سخت دونفری پیدا میشن که هم بتونن به هم بگن هم از هم بشنون و هم گفتنی‌ها و شنیدنی‌های همدیگه براشون جذاب باشه نه صرفاً شنیدن و گفتن... بی‌ربطه حرفم ولی باربطه! حالم خوش نیست معلومه!

پ.ن2: دنبال عکس برای خستگی گشتم که بذارم رو این پست ولی خسته‌تر شدم. آخه آدمی که میخواد خستگی رو نشون میده کلی شیک و پیک می‌کنه و پشت میز مرتب شیک و پیک میشینه و ادای خستگی درمیاره! برو بابا!

پ.ن3: شاید اینجور نوشته‌هامو اینجا برای خودم به عنوان شب‌نوشت جمع کنم. الان البته روزه! بی‌خیال! دیگه به تناقض رسیدم. برم.


شب‌نوشتساحل‌نوشتروزمرگینوشتنخستگی
هر چیزی که شوق نوشتن رو در من ایجاد کنه میاد اینجا بلکه برای یک نفر دیگه هم جذاب باشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید