شب فرا رسيد و تاريكي دو چندان شد
بار غم فرقت تو بر دوش دل گران شد
افلاك آسمان دست به يكي كردند و
آسمان مانند چشمم سراي باران شد
ديدي چه سان اشك از ديده فروچكيد و
بي هيچ كلام و اراده حرف دلم بيان شد؟
همان موقع كه دوست آمد به دل گفتم
چو رخسار خورشيد در سحرگاهان شد
چو ميديدمت احساس ميكردم
ابرويت به سمت جان كمان شد
مگر خدا چاره كند كه باز به دل گويم
خورشيد رخ از پرده بگرفت و تابان شد