موسم باد صبا را خنك ورزي تو آموختي
چه خنك نسيمي جانا كه جانم سوختي
گفتم كه من مويي ز تو وام ندهم به عالمي
تا كه شنيدي سخنم مرا به هيچ بفروختي
لب تر كنم من با لبت هست خيالي خوش ولي
چگونه من دارم اميد آنگه كه لب را دوختي
به سراب لب تنگت سيراب نكردي لبم را
اين اسير تشنه را به جمع تشنگان اندوختي
غرق شدن در حسن تو ،بود مرا نجات عمر
گرفتي حسنت را ز من دلم به آتش افروختي
چه جاي عجب است كه شعر ميگويم
با معلم عشقت مرا شاعري آموختي