بیدار شدم مثل همیشه، چه حیف.
از تخت بلند شدم و پردهها را کنار زدم. خورشید به آرامی از پشت کوهها بیرون میآمد، اما نوری که اتاقم را پر کرد، هیچ حس خوبی به من نداد. حس کردم همه چیز همانند روزهای گذشته است، بیروح و تکراری. نفسی عمیق کشیدم و آهی از سر دلتنگی سر دادم.
لباسهایم را پوشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم. قهوهساز را روشن کردم و منتظر ماندم تا قهوه آماده شود. صدای قلقل کردن آب و بوی قهوه تازه، برای لحظهای کوتاه ذهنم را آرام کرد. فنجان قهوهام را برداشتم و به سمت پنجره رفتم. بیرون را نگاه کردم، چشمانم به آسمان دوخته شد. آسمانی که همیشه به آن پناه میبردم تا از این زمین دلگیر و آدمهای دوستنداشتنیاش دور شوم.
قهوهام را تمام کردم و آماده شدم تا به سرکار بروم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. مسیر همیشگیام را پیمودم، اما هر قدمی که برمیداشتم، حس میکردم چیزی درونم خاموشتر میشود.
به دفتر رسیدم و پشت میزم نشستم. همکارانم دور و برم بودند، ولی هیچ کدام را دوست نداشتم. همه چیز برایم رنگ و بویی از دلزدگی داشت. کارهایم را به طور مکانیکی انجام دادم، بدون هیچ شور و اشتیاقی. وقتی به ساعت نگاه کردم، دیدم که زمان زیادی گذشته و میتوانم به خانه برگردم.
با شتاب دفتر را ترک کردم و به خانه برگشتم. در را باز کردم و وارد شدم. اولین کاری که کردم، به سمت میز کوچکی رفتم که سیگارهایم را روی آن گذاشته بودم. یکی از آنها را برداشتم و روشن کردم.
نخستین پُک را که زدم، دود سیگار نشست بر تلخاب وجودم. حس کردم که تلخی دود سیگار، همدرد تلخی درونم است.
نشستم و سیگارم را کشیدم. هر پکی که میزدم، لذتی تلخ وجودم را فرا میگرفت. حس میکردم که هر پُک، قسمتی از سنگینی روحیام را کم میکند.
چشمهایم را بستم و به خاطراتم فکر کردم. به روزهایی که شادتر بودم، به آدمهایی که زمانی دوستشان داشتم.
سیگار تمام شد، اما حس تلخی همچنان باقی ماند. بلند شدم و سیگار دیگری روشن کردم. تا آخر شب، سیگار پشت سیگار کشیدم، تلاش کردم تا تلخی درونم را با دود سیگار تقسیم کنم.