دیگر گذشته است از آن زمان که تنها تفریحمان همین بادبادکبازی بود. کیف میکردیم که میدویدیم و باد میخوردیم و باد ما را میخورد و این بادبادک آن بالا پرواز میکرد. همان موقعها که انگار خودمان داشتیم پرواز میکردیم. این نخ بادبادک ولی از یک وقتی شروع کرد به پاره شدن. تا بادبادکمان را هوا میکردیم، اتفاقی میافتاد و نخمان پاره میشد. یا یکی میآمد پارهاش میکرد. نمیدانستیم که حواسمان باید به کجای نخ به این بلندی باشد که پاره نشود. این اواخر که هنوز بادبادک را هوا نکرده، پاره میشد. دلیل این یکی رادیگر از ما نپرسید. تفریحمان را عوض کردیم و دلمان را خوش کردیم به پیدا کردن جای پارگی و ترمیم همین نخ ِ پاره شده.حالا چند وقتی است که این نخ خودش پاره نشده است، کسی هم پارهاش نکرده است. میدانید که الان بیشتر از اینکه خوشحال باشیم نگرانیم. میترسیم کسی بیاید و بزند خود بادبادک را خراب کند. خواستیم گفته باشیم که این روزها خیلی تحمل نداریم. اگر آمدید، جان هر کسی که دوست دارید، همان نخ را پاره کنید. خودِ بادبادک را بیخیال شوید.