
امروز رفتم انجمن ادبی.
یه فضای ساده، چندتا صندلی کنار هم و آدمهایی که هرکدوم با یه حالوهوا اومده بودن.
بعضیها از قبل همدیگه رو میشناختن، بعضیها مثل من تازه بودن، اما شعر یه جورایی همه رو کنار هم نشونده بود.
شعرها یکییکی خونده میشدن؛ بعضیها محکم، بعضیها لرزون، بعضیها پر از حس، بعضیها پر از سؤال.
بعدش نوبت نقد بود؛
نقدهایی که فقط ایراد گرفتن نبود، بیشتر شبیه نگاه کردن دوباره به شعر از زاویههای مختلف بود.
جالب بود که هرکسی از یه چیز متفاوت حرف میزد؛
یکی روی وزن گیر میداد، یکی روی تصویر، یکی روی یک کلمهی ساده که به نظرش زیادی یا کم بود.
بعضی نقدها آدم رو به فکر فرو میبرد، بعضیها باعث میشد لبخند بزنی و با خودت بگی «حق داره».
شنیدن نظرهای مختلف درباره شعر، یادم انداخت که هیچ متنی فقط مال نویسندهاش نیست؛
وقتی خونده میشه، هر کسی یه جور دیگه میفهمدش.
آشنا شدن با آدمهای جدید، با فکرها و سلیقههای متفاوت، حس خوبی داشت؛
حس این که هنوز میشه دور شعر جمع شد، حرف زد، مخالفت کرد و باز هم احترام نگه داشت.
آخرش که از اون فضا بیرون اومدم،
چندتا جمله تو ذهنم مونده بود و چندتا سؤال تازه شکل گرفته بود.
از اون روزهایی بود که شاید اتفاق بزرگی نیفتاده،
اما یه چیزی آروم تو دل آدم تکون میخوره و همون کافیه...
۱۴۰۴,۹,۲۴