ویرگول
ورودثبت نام
عباس سیدشازیله
عباس سیدشازیله
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دل نوشته: مرگ! بیا با هم فرار کنیم...

مرگ بیا باز تو را فرا خوانده دلم

چرا مرا رها کردی در این گورستان

اینجا که انسان ها زندگی نمی کنند

و فریاد می زنند فقط

تا که شاید باورشان شود که زنده اند

واقعا چرا رهایم کردی؟

گرمای کسی را حس نمی کنم

مرگ؟! دوستت دارم.

نه از آن دوست داشتن هایی که مردم می گویند

این یکی واقعی است

می دانم باورش سخت است. چرا که خودم نیز تو را از یاد برده بودم.

ولی بیا با هم برگردیم.

مرگ؟! اینجا همه می خواهند تظاهر کنند.

و مرا هم وادار می کنند.

ولی من نمی خواهم

واقعا نمی خواهم اینگونه باشم

اینجا فقط صدای فریاد شنیده می شود.

نجوای عاشقانه ی آرامش از یاد ها رفته

صدای سکوت بر نمی خیزد....

چرا؟

شاید که زیرا گرفتار شده ایم

و هر روز به فکر روز دیگریم...

مرگ؟! ولی من به فکر توعم.

می خواهم نوازشت را حس کنم

چشمانم را ببندم

و دیگر فقط تو را حس کنم

و نه هیچ چیز دیگر را

مرگ؟! چهره ات هنوز هم ترسناک است

اما با وجود القای حس ترس

زیبایی وصف ناپذیری داری

مرا نجات می دهی. مگر نه؟

پس بیا. نیازی به توقف نیست

لبخند هایم از این روست که فهمیده ام

فهمیده ام که زندگی چه است

و چه نیست

اکنون می دانم چه چیز زیباست.

گذر زمان و نزدیک شدن به تو

این زیباست

می خواهم در این زمان باقی مانده، خود را زندگی کنم.

می خواهم که اسیر نباشم

می خواهم که از آن خودم باشم

فقط و فقط از آن خودم باشم

می خواهم خودم را زندگی کنم

تا گناهانم را ببخشم

تا این همه دروغ را بشویم

نه برای دیگران

بلکه فقط و فقط برای خودم.

می خواهم از هر لحظه لذت ببرم

نه اینکه ادای خوش بودن را در آورم

می خواهم از نزدیک تر شدن به تو

خوشحال شوم. ذوق کنم.

و فریاد بزنم. فریاد آزادی.

و صدایم بپیچد و دیگران را بیدار کند

و به آنها بگوید که خواب بد می دیده اند

و در حال ناله و فریاد ترس بوده اند

فریاد ها با هم فرق دارد

بعضی فریاد ها مقدس اند. مگر نه؟

بر لبه ی مرگ حرکت کردن چه زیباست

کاش تا ابد ادامه دهم

زیرا خیال رسیدن به انتهای زندگی ام

از رسیدن به آن زیبا تر است

مرگ را می خواهم پس زندگی می کنم

زیرا در حال نزدیک تر شدن به آنم

و در حال حض و کیف

کاش همه مان زیبا بمانیم

کاش نجنگیم تا بهتر باشیم

کاش بدانیم. که بهتر بودن چیز خوبی نیست

عاشق شده ام

اما اینبار نه عاشق دختری زیبا

نه عاشق مرهمی برای درد هایم

بلکه عاشق روح زندگی

او که مرا در این گورستان نهاد

او که مرا از خود جدا کرد

تا بتوانم زیبایی رنج را بفهمم

تا بتوانم عواطف را احساس کنم

تا بتوانم عاشقش بشوم

مرگ و زنده بودن تناقض نیستند

آنها تکمیل روح زندگی اند.

آنها با هم می آیند و با هم می روند

و من

وقتی فهمیدم که همیشه با آنها خواهم بود،

دیگر نترسیدم

از هیچ چیز

نه از گذشته و نه از آینده

نه از دیگران و نه از خودم.

و اکنون را خودم می دانم

هر آنچه که مرز میان بوده و خواهد بود است

خودم را گذار زمانه ای می دانم

که روح زندگی مرا در آن نهاد

و عاشق کرد

و خواهد میراند.

و در تمام مسیر، از تمام مسیر

و از خودم و از در کنار این روح بودن

لذت می برم

قول می دهم که درگیر حواشی نشوم

قول می دهم در این زندگی کوتاه

فقط و فقط خودم را بزیم

تا با حسرت های کمتری نزد مرگ باز گردم

تا روح زندگی را شاد کنم

نمی خواهم به جایی برسم

نمی خواهم حرفی بزنم

می خواهم از نزدیک شدنم به مرگ لذت ببرم

می خواهم تا حد امکان همه چیز را بچشم

روح زندگی مرا به همین جهت در این جهان نهاد

کاش به خواب نرویم

کاش نترسیم

کاش آنچه را زندگی کنیم که از آن ماست...

شعرمرگخودشناسیدل نوشتهحرف دلی
گاهی افکارم را می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید