بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم، بار و بندیل را جمع کردم و راهی تهران شدم. دختری تنها که وارد تهرانِ هفتاد ملت میشود. ولی از تنهایی نمیترسیدم. انگیزه داشتم. میخواستم ترقی کنم. در شعر گفتن. در حدی که پهلو بزنم به ابتهاج. به شاملو. در محافل ادبی شرکت میکردم. در شب های شعر خوانی. اما جرئت نمی کردم شعر بخوانم. باید یاد میگرفتم درست و اصولی شعر بگویم. همینجور کشکی که نمیشود. این شد که در یک کارگاه شعر ثبت نام کردم. آنجا بود که دیدمش. منی که نه عشق را بلد بودم و نه عاشقی را، دل خودم را دیدم که در عشق گرفتار آمده. پسری که ساکت در یک گوشه می نشست و گوش میداد و نکته مینوشت. و هر از چند گاهی دستی به موهای بلند مشکی اش می کشید. یک دسته مو که مکررا روی صورتش میفتاد و او دوباره برش میگرداند به جای اولش. دلم غش میرفت هر وقت اینکار را میکرد. با خودم فکر میکردم که اگر حافظ دختر بود، موهایش را به چه تشبیه میکرد؟ شاید حافظ هم از وصف این کمند باز می ماند. یکبار چشم در چشم شدن با او کافی بود که در سیاه چاله ی چشمانش گیر بیفتم. کارگاه دو روزه بود. از دانشگاه اصفهان میامد. این را خودش موقع معارفه ای که اول کلاس ها انجام شد گفت. یعنی بعد از دو روز قرار بود برگرد به شهرش. این یعنی من دیگر نمیتوانستم ببینمش. بعد از کلاس های روز اول، تمام فکرم پیش او بود. در مسیر برگشت، چشمم که به هرکس میفتاد، او را میدیدم. انگار که کلون شده باشد. و هزاران نسخه از آن رها شده در شهر پرسه بزنند. کل شب در فکر راهی بودم که سر صحبت را با او باز کنم. هیچ راهی به ذهنم نمیرسید. همه چیز را به فردا واگذار کردم و به امید اینکه موقعیتی پیش بیاید که بتوانم با او صحبت کنم، به خواب رفتم.
در کلاس تماما زیر نظر داشتمش. طوری به او مینگریستم که اگر هر نگاهم تیری بود، بیچاره سوراخ سوراخ میشد. و ای کاش هر نگاهم تیر بود تا سوراخ سوراخش میکردم. میخواستم آنقدر محکم بغلش کنم که خفه شود و در آغوشم جان بدهد تا از فکرش راحت شوم. بله. قبول. اصل بر این است که عاشقان کشتگان معشوق اند. اما استثنا هم جزئی از قاعده اس. و من استثنای این قاعده ام. آخر بی انصاف یک نگاه خشک و خالی به من نمی انداخت. جلو نشسته بود و من چند ردیف پشت او. میخواستم بروم و محکم بزنم پس کله اش و بگویم که "هووی آقا پسر. ول کن این درس لعنتی را. مگر چه نوشته روی آن تخته که زل زدی به آن. آخر کمی هم به من نگاه کن. جام وجودم را با شراب نگاهت لبریز کن.ای بابا". صد حیف که نمیشد. این دلبر طرار، به کل هوش و حواس را از من ربوده بود. کل روز را در انتظار موقعیت بودم. چند بار خواستم بروم و صحبت کنم با او. بروم و بگویم که یا همراهی ام کن یا کاری کن که از تو متنفر شوم. بگویم به اختیار خودم که دلباخته ی چشمانت نشدم، لابد کار تقدیر بوده. حال یا بیا هر کداممان نقشمان را در این نمایشی که تقدیر نمایشنامه اش را نوشته بپذیریم. یا کلا نمایش را ملغی کنیم و برویم پی کار خودمان.
چند بار موقع استراحت بین کلاس ها میدیدم که تنهاست. خواستم بروم که صحبتی کنم. ولی نتوانستم. نمیشد. به سان گرگی که در کمین طعمه اش نشسته، و وقتی طعمه میرسد به جای اینکه شکارش کند، فقط رفتنش را نگاه میکند، موقعیت های پیش آمده را یک به یک هدر میدادم. دیگر با خود عهد کردم که بعد از آخرین کلاس هر طور شده پا پیش بذارم و حرفم را بزنم.
وسط کلاس آخر یکهو پاشد از استاد خواست که در صورت امکان زودتر کلاس را ترک کند. چرا؟ چون آقا خیر سرشان بلیت اتوبوس داشتند به اصفهان و اتوبوس به زودی حرکت میکرد. منم سر جایم میخکوب شدم. خشکم زد. انگار صاعقه ای خورد به فرق سرم. خودم را آن پایگاه آمریکایی میدیدم که جمهوری اسلامی بمبارانم میکرد. همانقدر مخروب. همانقدر آوار. میخواستم بلند شوم و بگویم کجا، من هنوز با شما کار دارم. خواستم طنابی بردارم و سفت به صندلی ببندمش. یا بلند شوم و به استاد اعتراض کنم. ازش بخواهم که اجازه ی خروج از کلاس به او ندهد. ولی اعتراض نکردم. استاد هم اجازه داد. رفت.
آرزو میکردم که اتوبوسش به اتوبوس مرگ بدل شود. سکته کند و در جا بمیرد. یا خفت گیری در مسیر رفتن به ترمینال و قبل از سوار شدن به اتوبوس، خفتش کند و بر اثر درگیری او را به قتل برساند. اما...اما دروغ است. این ها را الان دارم میگویم. نه تنها در آن لحظات که الان هم دلم نمیاید اصلا به همچین چیزی فکر کنم. اصلا اگر او اتفاقی برایش بیفتد و بمیرد، بخشی از من هم که با خودش برده، خواهد مرد و این اصلا اتفاق خوبی نیست. ولی عجب آدمی بود این پسر. در یک روز قسمتی از من را کند و با خودش برد. بعد از آن چه شعر ها که در فراقش نگفتمو چه ترانه ها که نسرودم. ولی حیف که او هیچوقت این شعر ها را که برایش گفته بودم نشنید. و بعد از او بود که فهمیدم با چه توطئه ای در این کارگاه ها سعی میکنند آدم را شاعر کنند. بله. بعد از آن شاعر شدم. نبودنش را سرودم. نبودنی که شد یار من.
او رفت. و من ماندم و جای خالی اش. جای خالی ای که از اول هم خالی بود و هیچوقت پر نشده بود. او رفت و من با جای خالی اش به کافه میرفتم. دو اسپرسو سفارش میدادم. و تلخ مینوشیدیم. زل میزدم به چشمان جای خالی اش. چشمانی که نبودند. تهی بودند. درست مثل سیاه چاله. راهی برای فرار از گرانش بسیارش نبود. درست مثل سیاه چاله. با جای خالی اش میخندیدم. من، عاشق جای خالی اش شدم. بله. شاید اصل عاشقی بر فراق است. بر نبودن ها. بر دوری از یاری که تو را حتی نمیشناسد ولی تجسم همه ی شعر هایت است. این بود عاشقانه ای که نا تمام ماند. هیچوقت شروع نشد ولی ادامه داشت.