سوکورو تازاکی
سوکورو تازاکی
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

عصرهای بارانی - قسمت اول داستان سریالی

بابک نقره­‌دود از شهروندان متوسط شهر کوچکی در اطراف تهران بود که بعد از بازنشستگی، با پس‌­اندازهایی که طی سالیان دراز اندوخته بود، سرمایه‌­ای درست و حسابی برای خود جمع کرده و از طریق آن زندگی خود و همسر و تک فرزندش را می­گذراند. در دوران جوانی که مشغول تجارت برنج بود، همواره شیطنت به خرج داده و از هیچ گونه کلاه­برداری و دزدی و دغل­بازی غافل نمانده بود. شاید بشود گفت که اکثر ثروتش را با کلاه­برداری و شیادی جمع­‌آوری کرده بود. اما چیز دیگری که او را از طبقه متوسط نسبتاً فقیر به یکی از ثروتمندان تبدیل کرده بود و در رسیدن به سرمایه‌­اش یاریش کرده بود، خساست بی­‌حد و اندازه‌­اش بود. حتی حالا هم که دیگر بازنشسته شده بود و آنقدر پول داشت که می­توانست قبرش را با طلا پر کند و بدهد تمام خانه­‌اش را دور تا دور طلاکاری بکنند، از خساست دست برنمی­‌داشت.

در خانه‌­ای هشتاد متری، مثل قشر متوسط جامعه با همسر و پسرش زندگی معمولی و به نسبت درویشانه‌ای را می­گذراند. نه خدمتکاری داشتند و نه غذاهای اشرافی و گران­‌قیمت می­خوردند. غذایشان همواره سوپ و آشی عادی با نان بود که همسرش می­‌پخت. زن با وجود آنکه می­‌دانست شوهرش چقدر ثروتمند است، لام تا کام از زندگی درویشانه‌­شان حرفی به میان نمی­‌آورد و حتی یک بار هم اعتراضی نکرده بود. این خساست مرد همواره خانواده­‌اش را آزرده و ناراحت می­‌کرد. با وجود اینکه به پسرش، که تنها فرزندش بود، علاقه بسیاری نشان می­‌داد و همواره به او گوشزد می­‌کرد که تنها آرزویش خوشبختی و سعادت اوست، حتی برای فرستادن او به دانشگاه نیز دست در جیب خود نکرد و پسرش، سام، را مجبور کرد که پول تو جیبی اندکی که به او می­داد را ماه­‌ها پس­انداز بکند تا بتواند خرج و مخارج تحصیلاتش را بپردازد.

در میان فامیل اما همه بابک نقره­‌دود را فردی بی­‌آبرو و کم­‌فهم می­‌شمردند. همه فامیل از دو برادر و دو خواهرش گرفته، تا خانواده زنش، پای او را از خانه خود بریده بودند و رابطه­‌شان را با او برای همیشه قطع کرده بودند. آخرین بار در بین برادرانش، بر سر ارث و میراث اندک پدرشان دعوایی به پا کرده بود و کارشان به الفاظ رکیک و بددهنی کشیده شد. بر خلاف برادرانش اصرار داشت که اول از همه خواهرانشان نباید سهمی از ارث ببرند و دوم اینکه چون او برادر بزرگتر است باید بیشتر از همه عایدش بشود. حال آنکه تمام ارث، بیشتر از یک خانه کوچک هفتاد متری کلنگی در ارزان­ترین ناحیه شهر نبود. با این وجود، بابک آنقدر حرص زده و بی‌­آبرویی کرده بود که خواهران و برادرانش به کلی از حق خود کنار نشستند و در عوض برای همیشه رابطه­‌شان را با او تمام کردند. او هم البته با غرور و کمال میل پذیرفت و آن­ها را بیش از پیش دشنام داد.

جدا از این خساست و مال‌­اندوزی و البته بی­‌آبرویی، بابک اخلاقیات دیگری نیز داشت که بعد از ازدواج آن­ها را به کلی کنار گذاشت. در دوران جوانی بسیار مشروب می‌­نوشید و هر روز با دوستانش در می­خانه می‌نشست و مست می‌­کرد. آنطور که برادرانش به او می­‌‌گفتند، او یک «خر نر مست» بود. به این جهت که او و دوستانش عادت داشتند بعد از نوشیدن بسیار و مست شدن تا سرحد فراموشی، با هر زنی که ممکن بود رابطه برقرار بکنند. خود بابک از آن دوران به نام «دوران لذت­‌طلبی محض» یاد می­کند و می­گوید که هیچ چیز غیر از همسرش نمی‌­توانست به آن دوره پایان بدهد و از این بابت زنش را بسیار دوست می­‌دارد و از او تشکر می­کند.

در آن «دوران لذت­‌طلبی محض» آنچان چهره جذاب و سر و وضع خوبی داشته که تمام زنان را به راحتی و با یک اشاره به دست می‌­آورده. از قضا در میان آشنایان خواهر بزرگترش، دختری از خانواده‌­ای ثروتمند و اشرافی را با هزار دروغ و دغل تور می­کند و دختر بینوا بی آنکه بداند او چگونه آدمیست، با او وارد رابطه شده و با دلی ساده و کودکانه عاشقش می­شود. کمتر از دو هفته بعد از شروع رابطه مال و منالش را به پای او می‌­ریزد و بابک تا آنجا که می‌­تواند به بهانه‌­های مختلف از دختر بیچاره و دل­باخته پول می­‌گیرد. در نهایت بی‌­آبرویش می­کند و بعد از آنکه خانواده دختر از موضوع باخبر می­شوند خود را برای مدتی گم و گور می­کند. دختر بیچاره هم که آوازه حماقت و ساده­‌لوحیش در تمام شهر پیچیده بود، یک ماه بعد از آن اتفاق، تحملش را از دست می­‌دهد و خودکشی می­‌کند.

این ماجرا بابک را برای مدتی تغییر می‌­دهد و بعد از آن داستان پیش آمده، دست از بازی با دختران ساده‌لوح برمی‌­دارد. در طی همین مدت، بعد از خواهش و التماس­‌های فراوان و قسم خوردن به اینکه دیگر تغییر کرده و می­‌خوهد راه راست را در پیش بگیرد، خواهر کوچکترش را راضی می­کند تا برایش زنی پیدا بکند. خواهرش دوستی به نام مهری داشته که در زیبایی و برازندگی منحصر به فرد بوده است. قد بلند، بدن کشیده و خوش­اندام، چشم­های سیاه درشت با مژه­‌های بلند و گونه‌­های برجسته. زیباییش به قدری بوده که در بین مردانی که او را دیده بودند زبان­زد و در بین زنان شهر باعث حسادت می­‌شده. خواهر کوچکتر بابک قرار آشنایی مهری را با برادرش ترتیب می­‌دهد و از آن روز به بعد، روزی صد مرتبه به برادرش گوشزد می­‌کند که «اگر مهری را اذیت بکنی خودم را خواهم کشت!». مهری پس از همان قرار اول بر دل بابک می­‌نشیند و چند روز بعد به خواهرش می­‌گوید که می­‌خواهد با او ازدواج کند. و البته آن مهری خانم زیبا پیشنهاد او را قبول نمی‌­کند و می‌­گوید او هنوز هم همان آدم بی­‌قید و بند است، منتها درون خود را نشان نمی­دهد.

این ماجرا نزدیک به یک سال تمام طول می‌کشد تا بابک در نهایت به خانم ثابت بکند که تغییر کرده و به او می­گوید «این نقره­‌دود دیگر آن نقره­‌دود نیست». مهری هربار نامه‌­های او را نخوانده پاره می­‌کرده و هربار که برای دیدن خواهرش به خانه­‌شان می­رفته با پوزخندی از کنار بابک می­‌گذشته و او را ندید می­گرفته. پس از گذشت یک سال، کاشف به عمل می­آید که در تمام این مدت رفتار مرد را زیر نظر گرفته بوده و خود نیز آرزو می­‌کرده که بابک تغییر کرده باشد. روزی به خانه آن­‌ها می‌­آید و نزد بابک می­‌رود، به او لبخند زذه و با چهره‌ای تایید­کننده می‌­گوید: «این نقره‌­دود دیگر آن نقره­‌دود نیست». با وجود آنکه در آن موقع دختر بیست ساله‌­ای جوان بوده، مثل زنان با تجربه و پخته تصمیم­‌گیری کرده و در مورد بابک نیز بسیار حواس جمع و محتاط رفتار کرده بود. ازدواجشان نزدیک به بیست سال دوام می­‌آورد و در همان سال اول پسرشان سام به دنیا می­‌آید.

داستانکتابرمانداستان سریالی
نیمچه نویسنده‌ای که تازه سعی دارد فیلسوف هم بشود! چه شود!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید