بابک نقرهدود از شهروندان متوسط شهر کوچکی در اطراف تهران بود که بعد از بازنشستگی، با پساندازهایی که طی سالیان دراز اندوخته بود، سرمایهای درست و حسابی برای خود جمع کرده و از طریق آن زندگی خود و همسر و تک فرزندش را میگذراند. در دوران جوانی که مشغول تجارت برنج بود، همواره شیطنت به خرج داده و از هیچ گونه کلاهبرداری و دزدی و دغلبازی غافل نمانده بود. شاید بشود گفت که اکثر ثروتش را با کلاهبرداری و شیادی جمعآوری کرده بود. اما چیز دیگری که او را از طبقه متوسط نسبتاً فقیر به یکی از ثروتمندان تبدیل کرده بود و در رسیدن به سرمایهاش یاریش کرده بود، خساست بیحد و اندازهاش بود. حتی حالا هم که دیگر بازنشسته شده بود و آنقدر پول داشت که میتوانست قبرش را با طلا پر کند و بدهد تمام خانهاش را دور تا دور طلاکاری بکنند، از خساست دست برنمیداشت.
در خانهای هشتاد متری، مثل قشر متوسط جامعه با همسر و پسرش زندگی معمولی و به نسبت درویشانهای را میگذراند. نه خدمتکاری داشتند و نه غذاهای اشرافی و گرانقیمت میخوردند. غذایشان همواره سوپ و آشی عادی با نان بود که همسرش میپخت. زن با وجود آنکه میدانست شوهرش چقدر ثروتمند است، لام تا کام از زندگی درویشانهشان حرفی به میان نمیآورد و حتی یک بار هم اعتراضی نکرده بود. این خساست مرد همواره خانوادهاش را آزرده و ناراحت میکرد. با وجود اینکه به پسرش، که تنها فرزندش بود، علاقه بسیاری نشان میداد و همواره به او گوشزد میکرد که تنها آرزویش خوشبختی و سعادت اوست، حتی برای فرستادن او به دانشگاه نیز دست در جیب خود نکرد و پسرش، سام، را مجبور کرد که پول تو جیبی اندکی که به او میداد را ماهها پسانداز بکند تا بتواند خرج و مخارج تحصیلاتش را بپردازد.
در میان فامیل اما همه بابک نقرهدود را فردی بیآبرو و کمفهم میشمردند. همه فامیل از دو برادر و دو خواهرش گرفته، تا خانواده زنش، پای او را از خانه خود بریده بودند و رابطهشان را با او برای همیشه قطع کرده بودند. آخرین بار در بین برادرانش، بر سر ارث و میراث اندک پدرشان دعوایی به پا کرده بود و کارشان به الفاظ رکیک و بددهنی کشیده شد. بر خلاف برادرانش اصرار داشت که اول از همه خواهرانشان نباید سهمی از ارث ببرند و دوم اینکه چون او برادر بزرگتر است باید بیشتر از همه عایدش بشود. حال آنکه تمام ارث، بیشتر از یک خانه کوچک هفتاد متری کلنگی در ارزانترین ناحیه شهر نبود. با این وجود، بابک آنقدر حرص زده و بیآبرویی کرده بود که خواهران و برادرانش به کلی از حق خود کنار نشستند و در عوض برای همیشه رابطهشان را با او تمام کردند. او هم البته با غرور و کمال میل پذیرفت و آنها را بیش از پیش دشنام داد.
جدا از این خساست و مالاندوزی و البته بیآبرویی، بابک اخلاقیات دیگری نیز داشت که بعد از ازدواج آنها را به کلی کنار گذاشت. در دوران جوانی بسیار مشروب مینوشید و هر روز با دوستانش در میخانه مینشست و مست میکرد. آنطور که برادرانش به او میگفتند، او یک «خر نر مست» بود. به این جهت که او و دوستانش عادت داشتند بعد از نوشیدن بسیار و مست شدن تا سرحد فراموشی، با هر زنی که ممکن بود رابطه برقرار بکنند. خود بابک از آن دوران به نام «دوران لذتطلبی محض» یاد میکند و میگوید که هیچ چیز غیر از همسرش نمیتوانست به آن دوره پایان بدهد و از این بابت زنش را بسیار دوست میدارد و از او تشکر میکند.
در آن «دوران لذتطلبی محض» آنچان چهره جذاب و سر و وضع خوبی داشته که تمام زنان را به راحتی و با یک اشاره به دست میآورده. از قضا در میان آشنایان خواهر بزرگترش، دختری از خانوادهای ثروتمند و اشرافی را با هزار دروغ و دغل تور میکند و دختر بینوا بی آنکه بداند او چگونه آدمیست، با او وارد رابطه شده و با دلی ساده و کودکانه عاشقش میشود. کمتر از دو هفته بعد از شروع رابطه مال و منالش را به پای او میریزد و بابک تا آنجا که میتواند به بهانههای مختلف از دختر بیچاره و دلباخته پول میگیرد. در نهایت بیآبرویش میکند و بعد از آنکه خانواده دختر از موضوع باخبر میشوند خود را برای مدتی گم و گور میکند. دختر بیچاره هم که آوازه حماقت و سادهلوحیش در تمام شهر پیچیده بود، یک ماه بعد از آن اتفاق، تحملش را از دست میدهد و خودکشی میکند.
این ماجرا بابک را برای مدتی تغییر میدهد و بعد از آن داستان پیش آمده، دست از بازی با دختران سادهلوح برمیدارد. در طی همین مدت، بعد از خواهش و التماسهای فراوان و قسم خوردن به اینکه دیگر تغییر کرده و میخوهد راه راست را در پیش بگیرد، خواهر کوچکترش را راضی میکند تا برایش زنی پیدا بکند. خواهرش دوستی به نام مهری داشته که در زیبایی و برازندگی منحصر به فرد بوده است. قد بلند، بدن کشیده و خوشاندام، چشمهای سیاه درشت با مژههای بلند و گونههای برجسته. زیباییش به قدری بوده که در بین مردانی که او را دیده بودند زبانزد و در بین زنان شهر باعث حسادت میشده. خواهر کوچکتر بابک قرار آشنایی مهری را با برادرش ترتیب میدهد و از آن روز به بعد، روزی صد مرتبه به برادرش گوشزد میکند که «اگر مهری را اذیت بکنی خودم را خواهم کشت!». مهری پس از همان قرار اول بر دل بابک مینشیند و چند روز بعد به خواهرش میگوید که میخواهد با او ازدواج کند. و البته آن مهری خانم زیبا پیشنهاد او را قبول نمیکند و میگوید او هنوز هم همان آدم بیقید و بند است، منتها درون خود را نشان نمیدهد.
این ماجرا نزدیک به یک سال تمام طول میکشد تا بابک در نهایت به خانم ثابت بکند که تغییر کرده و به او میگوید «این نقرهدود دیگر آن نقرهدود نیست». مهری هربار نامههای او را نخوانده پاره میکرده و هربار که برای دیدن خواهرش به خانهشان میرفته با پوزخندی از کنار بابک میگذشته و او را ندید میگرفته. پس از گذشت یک سال، کاشف به عمل میآید که در تمام این مدت رفتار مرد را زیر نظر گرفته بوده و خود نیز آرزو میکرده که بابک تغییر کرده باشد. روزی به خانه آنها میآید و نزد بابک میرود، به او لبخند زذه و با چهرهای تاییدکننده میگوید: «این نقرهدود دیگر آن نقرهدود نیست». با وجود آنکه در آن موقع دختر بیست سالهای جوان بوده، مثل زنان با تجربه و پخته تصمیمگیری کرده و در مورد بابک نیز بسیار حواس جمع و محتاط رفتار کرده بود. ازدواجشان نزدیک به بیست سال دوام میآورد و در همان سال اول پسرشان سام به دنیا میآید.