تولد سام، نقطه عطفی در زندگی خانواده نقرهدود و به خصوص مهری بود. همه میدانند که یک مادر، اگر دیوانه و یا مریض نباشد، چقدر عاشق فرزندش است و در تمام دنیا عشق مادر به فرزند را به عنوان عشقی پاک و بیانتها و چه بسا پایدارترین عشقها میشناسند. این عشق از همان لحظهای که مادر برای اولین بار کودکش را در آغوش میگیرد خود را به وضوح نشان میدهد. چه بسا که مادر در همان دوران حاملگی و قبل از به دنیا آمدن نوزاد نیز این عشق را در قلب خود به خوبی احساس میکند. مهری هم مثل هر مادر دیگری از همان لحظهای که سام را برای اولین بار در آغوش گرفته بود، تغییرات قابل مشاهدهای کرده و روحیات و خلق و خویش آرامتر میشود. تا این حد که حداقل تا یک سال به هیچ چیز به جز پسر کوچکش اهمیت نمیداد. حتی شوهرش را به کلی فراموش کرده بود و تمام توجه و علاقهاش معطوف به سام بوده است.
سام در آغوش مادری عاشق و دلسوز بزرگ میشود و در این مدت با پدرش نیز صمیمی بوده و رابطهای دوستانه داشتهاند. گرچه این رابطه دوستانه پدر و پسر اکثراً به خاطر خلق و خوی دوستانه سام بوده. اما در طی سالها و گذر زمان رفتار والدین سام تغییر میکند. مادرش دیگر مثل قدیم به او توجه نشان نمیدهد و بیشتر در آشپزخانه و در تنهایی مینشیند. پدرش هرگز خانه نیست و فقط شبها، بعد از شام، به خانه میآید و مستقیم به اتاق خواب میرود. موقع هجده سالگی سام، پدرش پول تو جیبیاش را معین میکند و به او میگوید: «خیلی خب پسر! بیشتر از این، حتی یک ریال هم به تو نمیدهم! مراقب خرج و مخارجت باش، مثل احمقها خرج کنی تقصیر خودت است!». ماهیانهای که پدرش معین کرده بود، آنقدر کم و ناچیز بود که به سختی میتوانست با آن به کاری بپردازد. شاید به زور میشد با آن روزی یک نان خرید. وقتی سام برای رفتن به دانشگاه از او تقاضای پول میکند، پدرش میگوید: «این همه به تو پول میدهم مفت خور! اگر بیشتر میخواهی باید کار بکنی! اینکه درس خواندن مانع کار کردنت میشود به من ربطی ندارد!»
رفته رفته عشق و علاقه در بین اعضای خانواده از بین میرود و بین پدر و پسر، مادر و پدر و حتی مادر و پسر فاصله زیادی میافتد. سام در این مدت بسیار تنها بوده و از دوران مدرسهاش نیز دوست یا همصحبتی نداشته تا وقتش را با او بگذراند و خود را از تنهایی بیرون بیآورد. کمی بعد وسواس و دیوانگی مادرش به آرامی برمیگردد و از دوباره شروع به سرک کشیدن به میان نامهها و وسایل شخصی بابک میکند. این بار جنون بیش از دفعه قبل گریبانگیرش میشود و لحظهای آرامش برایش باقی نمیماند. یک سال بعد از شروع دوباره این ماجرا، اتفاقی رخ میدهد که برای همیشه زندگی سام را تحت تاثیر قرار میدهد. یک بار که مهری در بین نامهها میگشته، کاغذی از شوهرش پیدا میکند که نامهای عاشقانه نوشته و پس از پیگیری و تعقیب کردن بابک، متوجه میشود که شوهرش به او خیانت میکند. شب که بابک به خانه برمیگردد، دعوای مفصلی رخ میدهد و سام البته همه چیز را از اتاق میشنود. بابک فریاد میکشید: «اگر مشکلی داری شما را به خیر و ما را به سلامت!».
پدر و مادر سام از یکدیگر جدا میشوند. بابک دیگر ازدواج نمیکند اما بعضی شبها، خانمی را به خانه میآورد و حتی رابطهاش را از چشم پسرش پنهان نمیکند. مهری به خانه مادرش در روستا میرود و دیگر هرگز به شهر بازنمیگردد. سام در این مدت پول تو جیبیهایش را پسانداز میکند و خرج و مخارج دانشگاهش را میپردازد. همچنین آشپزی یاد میگیرد و هر شب برای پدرش غذاهای مختلف میپزد. پدرش میگوید که دستپخت او بسیار خوشمزه و دلچسب است و سر میز شام همیشه با سام به صحبت در مورد دانشگاه و اتفاقات روز میپردازد و با خوشحالی میگوید که به پسرش افتخار میکند. فاصله پدر و پسر دوباره کم میشود و با گذر سه سال، دوباره رابطه دوستانه بینشان برقرار میگردد.
سام در دانشگاه پیشرفت چشمگیری داشته و در رشته ریاضیات پایه تحصیل میکرده. نمرات خوب و پیشرفت سریعش در درسها، باعث میشود دل پدرش نرم بشود و ماه به ماه پول تو جیبی پسرش را بیشتر بکند. با وجود اینکه خساست بابک هرگز باعث نشد پول زیادی به پسرش بدهد، سام همواره مقداری از پول را پسانداز میکرده و شاید بتوانیم بگوییم که به نوعی خساست را از پدرش به ارث برده بوده و هرگز خرج غیر ضروری و یا هیچ تفریحی نمیکرده است.
هنگامی که به بیست و سه سالگی میرسد، از دانشگاه فارغالتحصیل میگردد. مدرک دانشگاهیش با پست به خانهشان فرستاده میشود و سام با خوشحالی در روز موعود صندوق پستی را باز میکند و متوجه میشود دو نامه برایش فرستاده شده. یکی از نامهها مدرکش بوده و دیگری نامهای از روستای «ابرآباد». در نامه نوشته شده بود که مادرش سالهاست در بستر بیماری افتاده و نتوانسته بر بیماری لاعلاجش قلبه بکند. دکترها از درمان او عاجز ماندهاند و حالا هم مادرش رو به موت است. نوشته بودند که دکتر گفته مادرش بیشتر از یک ماه دیگر دوام نمیآورد. سام بعد از خواندن نامه بدون تردید وسایلش را جمع میکند، نامهای تحت عنوان خداحافظی برای پدرش میگذارد و کمتر از دو ساعت بعد، با اتوبوس به سمت روستای ابرآباد سفر میکند در اتوبوس که نشست یکباره متوجه شد که دیگر کاری برای انجام دادن ندارد. تا آن لحظه همه فکرش رسیدن به اتوبوس و طی کردن مسیر بوده اما حالا دیگر سر جایش روی صندلی نشسته و نمیتواند حواسش را پرت اطراف بکند. از پنجره به بیرون خیره شد و تنها چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، مادرش بود. سه سال تمام گذشته و حتی یک بار او را ندیده بود. از اینکه در این مدت حتی یک بار هم برای او نامهای نفرستاده، حالش را نپرسیده و حالا که کمتر از یک ماه فرصت باقی مانده، تازه به یادش افتاده که او را ملاقات بکند، شدیداً احساس گناه میکرد. برای اولین بار در زندگیش خود را محکوم میکرد، تا به آنجا هرگز کاری نکرده بود که هیچکس را اذیت بکند، با همه خوشرفتار بوده و تا جایی که امکان داشته برای همه از خودگذشتگی کرده بود. اما حالا برای اولین بار متوجه شد که خطای بزرگی از او سرزده است، خطایی که شاید هرگز قابل بخشش نباشد و باعث بشود تا پایان عمر خود را سرزنش بکند.
سام همیشه معتقد بود که هیچکس را نباید سرزنش کرد، زیرا ما از درون آدمها باخبر نیستیم. نمیدانیم که آیا دلیلی برای ارتکاب گناهان و اعمال زشت و پستشان وجود دارد یا نه. در مدرسه آموخته بود که هرگز نباید در پی عیبهای اطرافیانش کنجکاوی بکند، آموخته بود که خداوند ستار العیوب است و همچنین تنها قاضی بر اعمال انسانها خداست. هیچ انسانی حق ندارد به عیب انسان دیگری اشاره بکند و او را رسوا بنماید. اما حالا همه چیز در مورد خودش بود، حالا گناهی بزرگ از خود سام سر زده بود و این خود او بود که انگشت اتهام را به سمتش گرفته و او را رسوا میکند. درست است که خداوند گناهان را میبخشد زیرا که بخشندهترین است، اما سام نمیتوانست لحظهای به خود اجازه این فکر را بدهد که بخشوده خواهد شد.
با وجود آنکه مطمئن بود تا آن لحظه از زندگیش حتی یک گناه هم مرتکب نشده و مثل یک فرشته به تمام معنا زندگی کرده است، نمیتوانست از خیر این یک گناه بگذرد. چرا که این گناه را در حق مادر عزیزش که سالها زندگیش را به پای او و بزرگ شدنش گذاشته بود مرتکب شده. چه چیزی سه سال تمام ذهنش را از مادرش منحرف کرده و به او اجازه داده بود کسی را که آنقدر برایش زحمت کشیده و او را دوست داشته به فراموشی بسپارد؟ چطور ممکن بود همچون گناهی از او سر بزند. سه بار تکرار کرد: «آه که چقدر خودخواه بودهام» و سرش را طوری که صدای بلندی نکند به شیشه اتوبوس کوبید.
دستهای لرزانش را به هم گره کرد و از پنجره به آسمان خیره شد. چشمانش میدرخشید و با التماس به ابرها خیره شده بود. به آرامی زمزمه کرد: «خدایا، به مادرم سلامتی بده، میدانم که گناهم بخشودنی نیست، اما تو بخشندهترینی، میدانم که حتی اگر پسر نوح توبه میکرد او را میبخشیدی، اینطور نیست؟ مرا ببخش خدایا، گناه بزرگی از من سر زده و با تمام وجود پشیمانم، پشیمانم... پشیمانم... مرا ببخش.» اشک در چشمانش حلقه زد. برای لحظاتی پلکهایش را روی هم گذاشت و سرش را پایین انداخت. دوباره سر به آسمان بلند کرد و آرام گفت: «تقاصش را با عمر خود میپردازم. از عمر من بکاه و به مادرم عمر بیشتری ببخش، هرچقدر که لازم باشد، شاید اینگونه بتوانم روزی خود را ببخشم، اگر بتوانم تقاص گناهم را با عمر خود بپردازم، این کار را خواهم کرد، خدایا به من کمک کن، بار دیگر به من لطف کن و از گناه نجاتم بده.»
بعد از پایان دعاهایش، هفت بار تکرار کرد «خدایا تو بخشندهترین هستی» و آرامش کم اما عمیقی، به کندی جای احساس گناهش را گرفت. کمی بعد اتوبوس حرکت کرد و سام گذر کاجهای کنار جاده را در زیر نور آفتاب پاییزی تماشا میکرد. به خودش امید میداد که به زودی مادرش را خواهد دید و هرطور شده همه چیز را برای او جبران خواهد کرد. شاید این امید تنها چیزی بود که انزجار و تنفری که در آن لحظه از خود داشت را تسلی میداد. هرچند که هنوز معتقد بود سه سال بیتوجهی به مادرش گناهی نابخشودنیست، فکر به جبران و البته دیدن دوباره او، مثل نور چراغی در انتهای راهرویی تاریک او را به سمت خود میکشید و دلش را آرام میکرد.