شب، در آن جنگل ساکت سرد
برف و تاریکی و سوز و سرما
باد یخ بسته هنگامه میکرد
بسته برف و سیاهی ره ما
با رفیقی در آن تیره جنگل
راه گم کرده بودیم و در دل
حسرت آتش سرخ منقل
آتشی بود جانسوز بر دل
راستی، بود این همدم من
پهلوانی به سان تهمتن
قهرمانی جسور و قویتن
سینه پولاد و بازو چو آهن
منکر عشق و شوریدگیها
بیخیال از غم زندگانی
دل در آن سینه چون سنگ خارا
غافل از کیمیای جوانی
من، جوانی پریشان و عاشق
سخت شوریده، دلداده، شاعر
زندگی درهم و ناموافق
رنج و غم دیده، آشفته خاطر
او همه قدرت و پهلوانی
من همه عشق و شوریدگیها
من شده پیر اندر جوانی
او از این بیخیالی توانا
باد یخ بسته هنگامه میکرد
ما خزیده پناه درختی
شب، در آن جنگل سرد ساکت
خورده بودیم سرمای سختی
آن قویپنجه از سوز سرما
عاقبت گشت بیحال و بیهوش
من در اندیشهٔ آن دلارا
کرده سرما و دنیا فراموش
آتش عشق آن یار زیبا
شعلهور بود در سینهٔ من
تا رهانید جانم ز سرما
جاودان باد گنجینهٔ من
فریدون مشیری