سونامیــ٨ـﮩـ۸ـﮩ☠
سونامیــ٨ـﮩـ۸ـﮩ☠
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

من ، تنهایی و روحِ داخلِ کمد

باربط به حس و فاز!
باربط به حس و فاز!


دنیا؛ ز تو سیرم… بگذار که بمیرم!●♪♫
در دامت؛ اسیرم… آه… ای دنیا!●♪♫
من، بی گناهـم… من، بی پنـــاهم●♪♫
قلبم، گواهــم… دنیا… ای دنیـا!●♪♫
می نالم همچو نی؛ با ناکـامی●♪♫
ای دنیا؛ از تو سیرم…●♪♫
تا بمیرم؛ ناید از من نامی بر لب●♪♫
دنیا… ای دنیـا! دنیا… ای دنیــا!●♪♫
دنیا؛ ز تو سیرم… بگذار که بمیرم!●♪♫

آهنگی که قفلی زدم و میخونمش...://

رفتم داخل کمد دیواری ، دَرِش هم از داخل قفل کردم یه لنگه دیگه اش رو نیمه باز گذاشتم که کسی شک نکنه

پاهام جمع کردم تو شکمم دستامو حلقه کردم دور پاهام سرمو گذاشتم روش

سرد بود ، نیمه تاریک ، مور مورم شد

نفسم رو با صدا دادم بیرون

قایم شده بودم دوست نداشتم برم بیرون میخواستم همونجا بمونم همونجای نیمه تاریک تا وقتی که بابا بیاد صدام بزنه و دنبالم بگرده

تاوقتی که در کمد رو باز کنه و بگه _ تادان!پیدات کردم!

و من غمام دود بشن برن هوا و بپرم بغلش:)

خیلی صبر کردم اما بابا نیومد ، هنوز زود بود برای از سرکار برگشتن ، مامان هم نبود رفته بود پیش مانجونم

سکته کرده بود نمیتونه از جاش تکون بخوره ، دهنش یکم کج شده ، خیلی کم حرف میزنه و یهو قاطی میکنه و هذیون میگه!

دایی وسطی صبح که میخواد بره سر کار میاد تنفسش چک میکنه از سرکار که برمیگرده میشینه پایین تختش زل میزنه به مانجون ، میترسه

میترسه که بمیره..

تا هفته پیش حاضر نشدم برم ببینمش دوست نداشتم برم و با نگاه ناآشناش مواجه بشم و نشناسدم! اما خب تا دید منو ، شناخت ؛ کمی حرف زدم باهاش بعدم یه گوشه مبل سه نفری نشستم و کز کردم همونجا!

مثل الان که کز کردم گوشه کمد دیواری ، کنار لباس های کاور شده تو رگال

یادم اومد کسی خونه نیست که دنبالم بگرده از تنهایی قایم شده بودم؟نمیدونم!

گم شده ام اما کسی دنبالم نمی گردد!

آروم در کمد رو باز کردم و رفتم بیرون، از روشنی اتاق حالت تهوع گرفتم

رفتم تو آشپزخونه یکم دلستر مالت تلخ ریختم داخل لیوان و مزه مزه کردم ؛ هیچ تلخ نبود ، اینقدر کامم تلخ بود که تلخیِ دلستر را حس نکنم!

گوشیم زنگ خورد، بابا بود

با دلخوری لب زدم_سلام بابا

خنده آرومی کرد+سلام دخترچه!ببخشید دیشب دیر اومدم خواب بودی ، تلویزیون هم که روشن بود، آلوچه هم خریدم واست گذاشتم رو عسلی کنار تختت،صبحم که داشتم میرفتم خواب بودی صبح بخیر به بابا نگفتی

از دیروز ظهر تنها نشسته بودم خونه ، بابا یه بار زنگ زد گفت کار داره دیر میاد، لج کردم گفتم آلوچه میخوام گفت که میخره ، شب شد نه مامان اومد نه بابا ، بارون میومد ، صدا های عجیب و غریب از حیاط میومد

میترسیدم صدای تلویزیون رو بلند کردم و رفتم تو اتاق و نفهمیدم کی خوابم برد

صبح داشت میرفت فهمیدم در اتاق رو باز کرد اما چشمام رو باز نکردم، خب قهر بودم!

_پدرسوخته باتواما!!

با صدای بابا به خودم اومدم

+باشه بابا عیب نداره (آلوچه رو گرفتم دستم)مرسی واسه آلوچه

صداش رو تو دماغی کرد و ادام رو گرفت

خندیدم

+قرصات خوردی؟ میوه؟

_اممم، نه

گفت برم ویتامین سی جوشانم رو بخورم و پشت خط موند تا صدای درست شدن ویتامین سی رو بشنوه یعدم قول گرفت که همه اش رو بخورم و قطع کرد

نفس عمیقی کشیدم لیوان رو سر کشیدم طعمش رو درک نمیکردم

مثل همه ی چیز هایی که میخوردم! ناامید به آلوچه هام نگاه کردم گذاشتمش توی کشوی بغلی تخت

مخفیگاه آذوقه هام بود.

صدای در سالن اومد، مامان بود.

رفتم جلوتر

چشماش خیس بود

تا منو دید باز چشماش جوشید

نپرسیدم چی شده ، هیچی نپرسیدم، فقط

دستام باز کردم کشیدمش تو بغلم ?


داستانغمگینروزمرگیتنهایی
ܢ̣ߊ‌ܠߊ‌ܟܿܝ‌ܘ ܥܼܣܝ̇ߺܩܩܢ ܢ̣ܘ یܘ ܦ̈ܣܝ‌ܩߊ‌ܔ ܝ̇ߺیߊ‌ܝ̇‌ ܥ‌‌ߊ‌ܝ‌ܘ ܥ‌‌یܭَܘ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید